کلمه جو
صفحه اصلی

پروردگار


مترادف پروردگار : آفریدگار، الله، ایزد، جان آفرین، خدا، دادار، رب، کردگار، یزدان

متضاد پروردگار : بنده، عبد

فارسی به انگلیسی

providence, God, [a.s.] the Nourisher


providence, god, the nourisher, [a.s.] the nourisher

فارسی به عربی

اله

مترادف و متضاد

آفریدگار، الله، ایزد، جان‌آفرین، خدا، دادار، رب، کردگار، یزدان ≠ بنده، عبد


god (اسم)
خدا، تعالی، خداوند، ایزد، الله، پروردگار، یزدان، یاهو

فرهنگ فارسی

پرورنده، پرورش دهنده، مربی، تربیت کننده
( صفت ) ۱- پرورنده تربیت کننده پرورش دهنده مربی : ( گویند بهرام گور روزی پیش نعمان بن منذر ایستاده بود که پروردگار او بود . )( نوروزنامه ). ۲- پادشاه. ۳- یکی از نامهای باری تعالی رب حق صانع. ۴- رب النوع یا پروردگارا. کردگارا. خدایا . الهی . ربی .

فرهنگ معین

(پَ وَ دِ ) (ص فا. ) ۱ - پرورش دهنده . ۲ - پ ادشاه . ۳ - یکی از نام های خداوند.

لغت نامه دهخدا

پروردگار. [ پ َرْ وَ دْ / دَ / دِ ] ( ص مرکب ) پرورنده. پرورش دهنده. مربی. تربیت کننده. مُرَشِّح. تیمارکننده. معلم : پیران را دید که پروردگار کیخسرو بود. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ).
چو دستان که پروردگارمنست
تهمتن که خرم بهار منست.
فردوسی.
که پروردگار سیاوش توئی
بگیتی خردمند وخامش توئی.
فردوسی.
که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستار منست.
فردوسی.
چنین گفت کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.
فردوسی.
هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم من او را که پروردگار.
فردوسی.
جان شیرین را فدای آن خداوندی کند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار.
فرخی.
درختی بس شگرف و میوه دار است
مر او را باغبان پروردگار است.
ناصرخسرو.
همه دادده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده بردبار.
فردوسی.
که پروردگار از پدر برتر است
همان زاده را مهر با مادر است
نه آبادبوم و نه پروردگار
نه آن خستگان را کسی خواستار.
فردوسی.
ببینید کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.
فردوسی.
چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی.
فردوسی.
چو سر برکشد زود جوید شکار
نخست اندرآید به پروردگار.
فردوسی.
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ.
فردوسی.
چو دندان برآورد وشد تیزچنگ
بپروردگار آیدش رای جنگ.
فردوسی.
پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشه وفائی هم ریشه سخائی.
فرخی.
گویند بهرام گور روزی پیش نعمان منذر ایستاده بود که پروردگار او بود. ( نوروزنامه ). || پادشاه که پروردگار گونه و پرورنده نیز گویند. ( برهان قاطع ) :
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردی پی کارزار.
فردوسی.
بزور جهان آفرین کردگار
بدیهیم کاوس پروردگار.
فردوسی.
|| ( اِخ ) یکی از نامهای باری تعالی که پرورنده همه است بصورت اسمی و وصفی. رب . خالق. صانع. مربی :
سپاس از جهاندار پروردگار
کز اویست نیک و بد روزگار.
فردوسی.

پروردگار. [ پ َرْ وَ دْ / دَ / دِ ] (ص مرکب ) پرورنده . پرورش دهنده . مربی . تربیت کننده . مُرَشِّح . تیمارکننده . معلم : پیران را دید که پروردگار کیخسرو بود. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
چو دستان که پروردگارمنست
تهمتن که خرم بهار منست .

فردوسی .


که پروردگار سیاوش توئی
بگیتی خردمند وخامش توئی .

فردوسی .


که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستار منست .

فردوسی .


چنین گفت کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.

فردوسی .


هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم من او را که پروردگار.

فردوسی .


جان شیرین را فدای آن خداوندی کند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار.

فرخی .


درختی بس شگرف و میوه دار است
مر او را باغبان پروردگار است .

ناصرخسرو.


همه دادده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده ٔ بردبار.

فردوسی .


که پروردگار از پدر برتر است
همان زاده را مهر با مادر است
نه آبادبوم و نه پروردگار
نه آن خستگان را کسی خواستار.

فردوسی .


ببینید کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.

فردوسی .


چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی .

فردوسی .


چو سر برکشد زود جوید شکار
نخست اندرآید به پروردگار.

فردوسی .


ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ .

فردوسی .


چو دندان برآورد وشد تیزچنگ
بپروردگار آیدش رای جنگ .

فردوسی .


پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشه ٔ وفائی هم ریشه ٔ سخائی .

فرخی .


گویند بهرام گور روزی پیش نعمان منذر ایستاده بود که پروردگار او بود. (نوروزنامه ). || پادشاه که پروردگار گونه و پرورنده نیز گویند. (برهان قاطع) :
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردی پی کارزار.

فردوسی .


بزور جهان آفرین کردگار
بدیهیم کاوس پروردگار.

فردوسی .


|| (اِخ ) یکی از نامهای باری تعالی که پرورنده ٔ همه است بصورت اسمی و وصفی . رب ّ. خالق . صانع. مربی :
سپاس از جهاندار پروردگار
کز اویست نیک و بد روزگار.

فردوسی .


چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد بپروردگار بلند.

فردوسی .


جهان را به آئین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.

فردوسی .


بکوشش مکن هیچ سستی بکار
بگیتی جز او نیست پروردگار.

فردوسی .


چوپروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید.

فردوسی .


همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.

فردوسی .


شنیدم که رستم ز آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.

فردوسی .


بر این است دهقان که پروردگار
چو بخشود راهت نماید بکار.

فردوسی .


سه روز اندران جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار.

فردوسی .


چنان رو که پرسدت روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار.

فردوسی .


چه گوئی چو پرسند روز شمار
که پوزش کنی پیش پروردگار.

فردوسی .


که بر جان ما بود زآن شهریار
ز دستش بنالم به پروردگار.

فردوسی .


به یزدان گرایم بفرجام کار
که روزی ده اویست و پروردگار.

فردوسی .


نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار.

فردوسی .


چنین گفت کای داور کردگار
جهاندار و پیروز پروردگار.

فردوسی .


به یزدان دادار پروردگار
ببزم و برزم و بدشت شکار.

فردوسی .


کسی را که یزدان پروردگار
ز نیکان بنیکی کند اختیار.

فردوسی .


ترا کردگاریست پروردگار
توئی بنده ٔ کرده ٔ کردگار.

فردوسی .


بترسم که او هم بفرجام کار
بپیچد سر از شاه و پروردگار.

فردوسی .


نصیحت نمود امت را و جهاد کرد در راه خدا که پروردگارش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). تا وقتی که برسم بپروردگار خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
نگویم صانع هفت و چهار اوست
ولیکن عقل را پروردگار اوست .

ناصرخسرو.


به نا کردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت ازو روزگار.

سعدی .


|| (ص مرکب ) در دو بیت ذیل اگر تصحیفی راه نیافته باشد ظاهراً پروردگار معنی مفعولی یعنی پرورده و پروریده میدهد :
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید.

فردوسی .


که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا بگیتی هنر.

فردوسی .


|| (اِ مرکب ) رب النوع .

فرهنگ عمید

۱. از نام های باری تعالی.
۲. (صفت ) [قدیمی] تربیت کننده، مربی.
۳. (صفت ) [قدیمی] پرورش دهنده، پرورنده.

واژه نامه بختیاریکا

رُه رُهی

جدول کلمات

رب, ایزد

پیشنهاد کاربران

بعضی استدلال ها ارزش خوندن ندارن
مثل اینه که من بیام بگم چون تعدادی از واژه های فارسی در آخر خود ان دارند مثل آسمان، تابان، پویان و . . .
هر واژه ای در هر زبانی اگر در انتهای خود الف ن داشته باشد، فارسیست
استدلال شما در این سطح از جهل مطرح شده و ناهمسانی با ادعای فوق نداره
در ابتدا باید بگم برگردوندن گ به ق بدون پایه و اساس و توجیه اون به اندازه ای ابلهانه است که با اتکا به اون میتونم ادعای شما رو همین جا نقض کنم ولی دلایل دیگری هم دارم
در زبان فارسی ق و غ وجود داره در زبان پهلوی یا فارسی میانه هم وجود داشته
بعید میدونم تا بحال واژگانی چون مغ و روغن رو نشنیده باشید
از مغ واضح تر مگه هست؟
گروهی از واژه ها معرب شدن و دارای ق شدند
مثل قند
یاقوت
قالب که از کالبد پهلوی گرفته شده
و. . .
اگر الفبای پهلوی رو هم دیده باشید، دارای حرف ق هست و دقیقا به شکل ق امروزی نوشته میشه
پیشنهاد میکنم تو اینترنت یه سرچ ساده درباره الفبای پهلوی بکنی و دستکم به اندازه یک بچه دبستانی اطلاعات کسب کنی
و اما ریشه واژه پروردگار
بی شک واژه مذکور ساختار ساده نداره و از پرورد ه ار
تشکیل شده
همه ما میدونیم افزودن الف به واژه ای که حرف آخرش ه باشه صدای گ بوجود میاره مثل پرندگان اینرو حتی یک دبستانی هم میدونه عجیبه که شما چنین ادعایی کردید!
و اما الف ر یک نوع پسوند واژه ساز در دستور زبان فارسیه که به نمونه هایی از کاربرد اون میپردازیم مثل
گفتار
جستار
کردار
رفتار
.
.
.
و پرورد هم از واژه پرورش گرفته شده و با اون همریشه است که بعید میدونم نیاز به ذکر معنی اون باشه
گروهی رو نمیشه قانع کرد چون نمیخوان قانع بشن و با استدلال های چرت و پرت و بی پایه و اساس در تلاشن چیزی رو که دوست دارن باور کنن
جهل شما از حماقت یا فقدان اطلاعات شما نیست، بلکه از تعصبی سرچشمه میگیره که سبب میشه با چشمان بسته از هرکسی که موافق میل شما نظر میده پیروی کنید
شما رو نمیشه قانع کرد چون فقط چیزی رو که دوست دارید میپذیرید من اینرو خطاب به شما ننوشتم چرا که تلاش برای آگاه ساختن شما جدا از اینکه بی نتیجه است، ارزشی هم ندارد من این نظر رو برای آگاه ساختن کسانی قرار دادم که توانایی درک کردن رو داشته باشن و با یاوه سرایی های شما گمراه نشن
در ضمن اسمت رو هم از نظر املایی اشتباه نوشتی
شمایی که در حد مدرسه ابتدایی سواد نداری که اوذرا به معنی دختر باکره رو، ، ، اوزرا مینویسی، با چه رویی میای درباره دستور زبان فارسی نظر میدی؟

آفریدگار، ایزد، خداوند، یزدان.
سپاس از جهاندار پروردگار
کز اویست نیک و بد روزگار.
فردوسی .
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد بپروردگار بلند.
فردوسی .
جهان را به آئین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.
فردوسی .
بکوشش مکن هیچ سستی بکار
بگیتی جز او نیست پروردگار.

آفریدگار، الله، ایزد، جان آفرین، خدا، دادار، رب، کردگار، یزدان، خداوند

پروردگار ( پروردقار ) ، یادگار ( یاد قار ) ، ماند گار ( ماند قار ) ، روزگار ( روز قار ) ، قاف در زبان فارسی وجود ندارد. وقتی ما ترکها میگوییم. قوقوش ( پرنده ی قو ) فارسها آنرا گوگوش می نویسند. سپس داستانسرایی ( یعنی گوگوش اسم پسرانه ی ارمنی که روی دخترک مسلمان، گذاشته شده است. ) یعنی برعکسش را فکر کنی ( اسم پسرانه ی اسلامی را ما روی دخترک ارمنی بگذاریم واو را غضنفر یا قنبر بنامیم ) . . . آتا اجاغینا قر ( gor ) دوشدی. قر در زبان ترکی یعنی جرقه های آتش که، اصطلاح گر گرفتگی ( گرم شدن بدن درزمان پریود ) . . . . . . قار در کلمات ) قار ( برف ) ، قارداش ( برادر ) ، قارقا ( کلاغ ) ، قارین داش ( همزاد ) ، قارین پا ( شکمو ) ، قارپیز ( هندوانه ) ، قارین قولی ( کسیکه برده ی شکم است ) . . . .


کلمات دیگر: