مرغی است که سرش سرخ باشد و آنرا بتازی حمره خوانند .
سرخ رو
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
سرخ رو. [ س ُ ] ( ص مرکب ) سرخ روی. که رخ وی سرخ باشد. که رخ سرخ دارد :
ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس.
ز شیران نترسند هنگام خشم.
تو ز فعل او سیه کاری نگر.
که برگرد از غمش بی روی زردی.
دانی ز چه سرخ رویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم.
که در گردن کمند زلف دودآسای او دارم.
سرخ رو از وقار توقیعش.
کز این جنس بیهوده دیگر مگوی.
|| ( اِ مرکب ) مرغی است که سرش سرخ باشد و آن را به تازی حُمَّرة خوانند. ( آنندراج ). رجوع به سرخسار شود.
ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس.
نظامی.
همه سرخ رویند و پیروزه چشم ز شیران نترسند هنگام خشم.
نظامی.
آتش ارچه سرخ روی است از شررتو ز فعل او سیه کاری نگر.
مولوی.
نصیحت میکنندم سرخ رویان که برگرد از غمش بی روی زردی.
سعدی.
و رجوع به سرخ روی شود. || آنکه چهره از غضب افروخته باشد. ( آنندراج ) : دانی ز چه سرخ رویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم.
خاقانی.
شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رو زآنم که در گردن کمند زلف دودآسای او دارم.
خاقانی.
ملک بی گوشمال تصدیعش سرخ رو از وقار توقیعش.
نظامی.
برآمد ز سودای من سرخ روی کز این جنس بیهوده دیگر مگوی.
سعدی.
رجوع به سرخ روی شود.|| ( اِ مرکب ) مرغی است که سرش سرخ باشد و آن را به تازی حُمَّرة خوانند. ( آنندراج ). رجوع به سرخسار شود.
فرهنگ عمید
۱. کسی که چهرۀ گلگون دارد.
۲. [مقابلِ زردرو] [مجاز] شاد، خوشحال، خوشدل، پیروز.
۳. [قدیمی، مجاز] شرمنده و شرمسار.
۲. [مقابلِ زردرو] [مجاز] شاد، خوشحال، خوشدل، پیروز.
۳. [قدیمی، مجاز] شرمنده و شرمسار.
کلمات دیگر: