کلمه جو
صفحه اصلی

بده

فارسی به انگلیسی

(sum) due, debt, liability


فارسی به عربی

تدفق

مترادف و متضاد

flow (اسم)
مد، جریان، گردش، باطلاق، بده، روانی، روند، رودخانه

discharge (اسم)
تخلیه، عزل، خلع، ترشح، بده، انفصال

فرهنگ فارسی

دهی از بخش خورموج شهرستان بوشهر است .

← آهنگ شارش


لغت نامه دهخدا

بده . [ ب َ / ب ُدْه ْ ] (ع اِ) آغاز هر چیز. || ناگاه . || ناگاه آینده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).


بده . [ ب ِ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از بخش خورموج شهرستان بوشهر که 209 تن سکنه دارد.محصول آن غلات است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7).


( بدة ) بدة. [ ب ُدْ دَ ] ( ع اِ ) بهره ای از هر چیز. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، بِدَد. || طاقت. || غایت چیزی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): بینی و بینک بدة؛ای غایة و مدة. ( لسان العرب از ذیل اقرب الموارد ).

بدة. [ ب ِ / ب َدْ دَ ] ( ع اِ ) قوت و توان ، یقال ماله بدة؛ یعنی نیست او را طاقت آن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). قوت. توان. طاقت. ( یادداشت مؤلف ).
بده. [ ب َ دَ ] ( اِ ) خشکه پلاو. ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ). خشکه پلاو را گویند و آن را پته نیز خوانند یعنی خالی. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
پرستنده باشم به آتشکده
نسازم خورش جز ز شیر و بده.
فردوسی ( از انجمن آرا ).
|| نام درختی است بغایت سخت که هرگز بار ندهد. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). درختی است سخت و هیچ بار نیارد. ( صحاح الفرس ). نام درختی است که بر ندهد و عرب آن را غرب گویند و گفته اند :
این پنج درخت است که می نارد بار
بید و بده و سرو و سپیدار و چنار.
؟ ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
سهم تو اوفکنده به پیکان بیدبرگ
بر پیکر معاند تو لرزه چون بده.
نزاری قهستانی ( از انجمن آرا ).
|| هر درخت بی میوه را گویند عموماً. ( برهان قاطع ). هر درخت بی میوه. ( ناظم الاطباء ). || درخت بید راگویند خصوصاً. ( برهان قاطع ). درخت بید. ( ناظم الاطباء ). پده. و رجوع به پَدَه شود.

بده. [ ب ُ دَ / دِ ] ( اِ ) رگوی سوخته که با چخماق آتش بر آن زنند. ( از برهان قاطع ). رگوی سوخته وچوب پوسیده که بر زیر سنگ چخماق نهند و چخماق زنند تا آتش درگیرد و آن را خف و پود و زک گویند و در عراق عجم پد و پود را با هم ترکیب کرده خف را پدپود گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). رگوی سوخته که عوض قاو بکار دارند. ( صحاح الفرس ). پده. و رجوع به پده شود.

بده. [ ب ِ دِه ْ ] ( اِ ) چیزی که بر ذمه شخصی بود و شخص ملزم بر دادن آن باشد. ( ناظم الاطباء ). دین. بدهی. وام که ستده باشند. مقابل بستان و طلب. ( از یادداشتهای مؤلف ).

بده. [ ب َدْه ْ ] ( ع مص ) ناگاه آمدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). ناگاه و نااندیشیده آمدن. ( آنندراج ). بداهة. و رجوع به بداهة شود.

بده. [ ب َ / ب ُدْه ْ ] ( ع اِ ) آغاز هر چیز. || ناگاه. || ناگاه آینده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

بده . [ ب َ دَ ] (اِ) خشکه پلاو. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). خشکه پلاو را گویند و آن را پته نیز خوانند یعنی خالی . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
پرستنده باشم به آتشکده
نسازم خورش جز ز شیر و بده .

فردوسی (از انجمن آرا).



|| نام درختی است بغایت سخت که هرگز بار ندهد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). درختی است سخت و هیچ بار نیارد. (صحاح الفرس ). نام درختی است که بر ندهد و عرب آن را غرب گویند و گفته اند :
این پنج درخت است که می نارد بار
بید و بده و سرو و سپیدار و چنار.

؟ (انجمن آرا) (آنندراج ).


سهم تو اوفکنده به پیکان بیدبرگ
بر پیکر معاند تو لرزه چون بده .

نزاری قهستانی (از انجمن آرا).


|| هر درخت بی میوه را گویند عموماً. (برهان قاطع). هر درخت بی میوه . (ناظم الاطباء). || درخت بید راگویند خصوصاً. (برهان قاطع). درخت بید. (ناظم الاطباء). پده . و رجوع به پَدَه شود.

بده . [ ب َدْه ْ ] (ع مص ) ناگاه آمدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). ناگاه و نااندیشیده آمدن . (آنندراج ). بداهة. و رجوع به بداهة شود.


بده . [ ب ِ دِه ْ ] (اِ) چیزی که بر ذمه ٔ شخصی بود و شخص ملزم بر دادن آن باشد. (ناظم الاطباء). دین . بدهی . وام که ستده باشند. مقابل بستان و طلب . (از یادداشتهای مؤلف ).


بده . [ ب ُ دَ / دِ ] (اِ) رگوی سوخته که با چخماق آتش بر آن زنند. (از برهان قاطع). رگوی سوخته وچوب پوسیده که بر زیر سنگ چخماق نهند و چخماق زنند تا آتش درگیرد و آن را خف و پود و زک گویند و در عراق عجم پد و پود را با هم ترکیب کرده خف را پدپود گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). رگوی سوخته که عوض قاو بکار دارند. (صحاح الفرس ). پده . و رجوع به پده شود.


بدة. [ ب ِ / ب َدْ دَ ] (ع اِ) قوت و توان ، یقال ماله بدة؛ یعنی نیست او را طاقت آن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قوت . توان . طاقت . (یادداشت مؤلف ).


بدة. [ ب ُدْ دَ ] (ع اِ) بهره ای از هر چیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، بِدَد. || طاقت . || غایت چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): بینی و بینک بدة؛ای غایة و مدة. (لسان العرب از ذیل اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

خشکه پلاو: پرستنده باشم به آتشکده / نسازم خورش جز ز شیر و بده (فردوسی: لغت نامه: بده ).

فرهنگستان زبان و ادب

[مهندسی محیط زیست و انرژی] ← آهنگ شارش

گویش اصفهانی

تکیه ای: hâde
طاری: hâte
طامه ای: hede
طرقی: hâte
کشه ای: hâte
نطنزی: hâde


پیشنهاد کاربران

Give

رد کن بیاد


کلمات دیگر: