کلمه جو
صفحه اصلی

مربوط


مترادف مربوط : مرتبط، منوط، وابسته، منسجم، باانسجام، صحیح، درست

متضاد مربوط : نامربوط، بی ربط

برابر پارسی : بسته، پیوسته، پیونددار، وابسته

فارسی به انگلیسی

connected, related, relevant, concerned


applicable, apropos, concerned, materials, germane, pertinent, regarding, relative, relevant


connected, related, pertaining, relevant, appropriate, concerned, applicable, apropos, materials, germane, pertinent, regarding, relative

فارسی به عربی

ذو علاقة , صحیح , مادة , متماسک , موسسة فرعیة

مترادف و متضاد

مرتبط ≠ نامربوط، بی‌ربط


منوط، وابسته


منسجم، باانسجام


صحیح، درست


۱. مرتبط
۲. منوط، وابسته
۳. منسجم، باانسجام
۴. صحیح، درست ≠ نامربوط، بیربط


relative (صفت)
نزدیک، وابسته، مربوط، نسبی، فامیلی، خودی، وابسته به نسبت یا خویشی

relevant (صفت)
مناسب، مطابق، وابسته، مربوط، وارد

dependent (صفت)
تابع، وابسته، مربوط، متعلق، موکول، محتاج، نامستقل

related (صفت)
وابسته، منسوب، مربوط، خودمانی، منتسب، مقارن

attached (صفت)
وابسته، پیوسته، ملازم، دلبسته، مربوط، متعلق، علاقمند

connected (صفت)
پیوسته، مربوط، بسته، منتسب، مسلسل، متصل، مرتبط

pertaining (صفت)
مربوط

linked (صفت)
مربوط، مسلسل، مرتبط، پیوندی، پیوند یافته

pertinent (صفت)
مربوط

depending (صفت)
مربوط، متعلق

coherent (صفت)
چسبیده، مربوط، دارای ارتباط یا نتیجه منطقی

فرهنگ فارسی

بسته شده، وابسته
( اسم ) ربط داده شده بسته شده وابسته . یا مربوط بودن با کسی . با او رابطه و معاشرت داشتن : در قزوین با خواجه افضل تر که مختلط و مربوط بود . یا مربوط بودن چیزی بکسی . باو ربط داشتن آن حق داشتن وی بمداخل. در آن .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) بسته شده ، وابسته ، دارای پیوند.

لغت نامه دهخدا

مربوط. [ م َ ] ( ع ص ) بسته. ( منتهی الارب ). محکم کرده و بسته شده. ( از اقرب الموارد ). بند کرده شده. || متعلق. منسوب. ( ناظم الاطباء ). وابسته. ربط داده شده.
- مربوط بودن با کسی ؛ با او پیوستگی یا دوستی یا آمد و رفت داشتن. با وی در ارتباط بودن. با او رابطه داشتن : در قزوین با خواجه افضل ترکه مختلط و مربوط بود. ( عالم آراء از فرهنگ فارسی معین ).
- مربوط بودن کاری یا سخنی به کسی ؛ متعلق بدو بودن. او را در آن کار سهمی و نفعی بودن. او را در آن امر حقی و دخلی بودن.
- مربوط کردن ؛ ربط دادن. بهم پیوستن.
|| مرتب. ( ناظم الاطباء ). بهم پیوسته. مرتبط با هم. دارای رابطه و پیوند.
- سخن مربوط ؛ سخنی که مبتدا و خبرش معلوم و مرتب و منظم باشد. مقابل سخن نامربوط که در آن موضوع ها بهم ربطی ندارند و کنایه از پرت و پلا و جفنگ و بی معنی است.

فرهنگ عمید

بسته شده، وابسته، بربسته.

فرهنگ فارسی ساره

پیوسته، پیونددار، وابسته


پیشنهاد کاربران

Concerned

اتصال

ین واژه عربی و اسم مفعول ربط است و پارسی آن اینهاست:
آپْتیک ( آپت = ربط از سنسکریت: آپتی + پسوند مفعولی یک )
سَمپیک ( سمپ = ربط از سنسکریت: سَمپَریوج + پسوند یک )

واژه ی ربط که باید آن را رپت نوشت یک لغت پارسی ست و ارب از آن واژگان مربوط، رابطه و ارتباط را جعل کرده است. . .

به شما چه مربوط است؟


کلمات دیگر: