مترادف سنجیدن : مقایسه کردن، سبک سنگین کردن، ارزیابی کردن، ارزشیابی کردن، اندازه گرفتن، اندازه گیری کردن، پیمودن، وزن کردن، توزین کردن
سنجیدن
مترادف سنجیدن : مقایسه کردن، سبک سنگین کردن، ارزیابی کردن، ارزشیابی کردن، اندازه گرفتن، اندازه گیری کردن، پیمودن، وزن کردن، توزین کردن
فارسی به انگلیسی
to weight, to measure, to compare
assay, assess, balance, evaluate, examine, gauge, judge, measure, ponder, quantify, rate, test, time, weigh
فارسی به عربی
تامل , تجربة , زن , قیم , متر , متعمد , محاولة , مقالة
مترادف و متضاد
اندازه گرفتن، سنجیدن، در امدن، پیمانه کردن، اندازه نشان دادن، اندازه داشتن، پیمودن
شمردن، ارزیابی کردن، سنجیدن، بر اورد کردن، نرخ بستن بر چیزی، بها گذاشتن بر
تخمین زدن، سنجیدن، بر اورد کردن
قدردانی کردن، قیمت کردن، سنجیدن، گرامی داشتن
فرض کردن، سنجیدن، رسیدگی کردن، مطرح کردن، تفکر کردن، ملاحظه کردن، تعمق کردن
سنجیدن، اندیشه کردن، تعمق کردن، کنکاش کردن، تعمد کردن
ارزیابی کردن، تقویم کردن، قیمت کردن، سنجیدن، چیزی را معین کردن
ازمایش کردن، سنجیدن، محک زدن، کوشش کردن، چشیدن، تحقیق کردن، ازمودن، عیارگیری کردن، عیار گرفتن، باز جویی کردن
سنجیدن، فهمیدن، کشف کردن
سنجیدن، کشیدن، خواندن، له کردن، وزن کردن، توزین کردن، وزن داشتن
سنجیدن، برابر کردن، مقابله کردن، تطبیق کردن، مقایسه کردن، باهم سنجیدن
سنجیدن، اندیشه کردن، تفکر کردن، تعمق کردن
سنجیدن، اندازه گیری کردن، با متر اندازه گیری کردن، به صورت مسجع و مقفی در اوردن
سنجیدن
۱. مقایسه کردن
۲. سبک سنگین کردن، ارزیابی کردن، ارزشیابی کردن
۳. اندازه گرفتن، اندازهگیری کردن، پیمودن
۴. وزن کردن، توزین کردن
مقایسه کردن
سبک سنگین کردن، ارزیابی کردن، ارزشیابی کردن
اندازه گرفتن، اندازهگیری کردن، پیمودن
وزن کردن، توزین کردن
فرهنگ فارسی
وزن کردن، اندازه گرفتن، مقایسه کردن، برابرکردن
( مصدر ) ( سنجید سنجد خواهد سنجید بسنج سنجنده سنجیده سنجش ) ۱ - وزن کردن . ۲ - اندازه گرفتن . ۳ - ارزش چیزی را تعیین کردن . ۴ - مقایسه کردن چیزی را با چیزی .
( مصدر ) ( سنجید سنجد خواهد سنجید بسنج سنجنده سنجیده سنجش ) ۱ - وزن کردن . ۲ - اندازه گرفتن . ۳ - ارزش چیزی را تعیین کردن . ۴ - مقایسه کردن چیزی را با چیزی .
فرهنگ معین
(سَ دَ ) (مص م . ) ۱ - وزن کردن ، اندازه گرفتن . ۲ - ارزش چیزی را تعیین کردن . ۳ - چیزی را با چیزی مقایسه کردن .
لغت نامه دهخدا
سنجیدن. [ س َ دَ ] ( مص ) ( از: سنج + یدن ، پسوند مصدری ) با جزو اول از ریشه سج یا سک ، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن.( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). وزن. ( منتهی الارب ).وزن کردن. ( شرفنامه منیری ) ( آنندراج ). کشیدن. سختن. زنة. ( منتهی الارب ). اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنة : ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. ( حدود العالم ).
بیابیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نی زور بازو کنیم.
زن بیوه وکودکان یتیم.
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج
ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز.
گرش همسنگ این گیتی گناه است.
که جوسنگش بود قسطای لوقا.
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار.
|| ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن :
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ.
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.
به پیش پرستنده تخت تو.
چه سنجد بچنگال او کینه خواه.
تن چه ارزد که توش می بشود.
یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد.
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی.
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو.
مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای.
بیابیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نی زور بازو کنیم.
فردوسی.
سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم.
فردوسی.
این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. ( تاریخ بیهقی ).کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج
ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز.
منوچهری.
نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است.
مسعودسعد.
بقسطاسی بسنجم راز موبدکه جوسنگش بود قسطای لوقا.
خاقانی.
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کندلیک نسنجد بدان زیرک زر عیار.
خاقانی.
تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. ( سندبادنامه ص 311 ).|| ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن :
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ.
فردوسی.
یکی داستان زد سوار دلیرکه روبه چه سنجد بچنگال شیر.
فردوسی.
چه سنجد بداندیش با بخت توبه پیش پرستنده تخت تو.
فردوسی.
بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه.
اسدی ( گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53 ).
سر چه سنجد که هوش می بشودتن چه ارزد که توش می بشود.
خاقانی.
جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد.
عطار.
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی.
حافظ.
|| برابر بودن. معادل بودن : باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو.
فرخی.
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای.
سنجیدن . [ س َ دَ ] (مص ) (از: سنج + یدن ، پسوند مصدری ) با جزو اول از ریشه ٔ سج یا سک ، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن .(از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). وزن . (منتهی الارب ).وزن کردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). کشیدن . سختن . زنة. (منتهی الارب ). اندازه گرفتن . اتزان . توازن . موازنة : ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم ).
بیابیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نی زور بازو کنیم .
سدیگر بقپان بسنجید سیم
زن بیوه وکودکان یتیم .
این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی ).
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج
ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز.
نسنجد نزد تو یک پر پشه
گرش همسنگ این گیتی گناه است .
بقسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار.
تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311).
|| ارزیدن . لایق بودن . لیاقت داشتن . برابری کردن . ارزیدن :
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ .
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.
چه سنجد بداندیش با بخت تو
به پیش پرستنده ٔ تخت تو.
بدین یال و گردی بر و گردگاه
چه سنجد بچنگال او کینه خواه .
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود.
جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان
یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد.
گریه ٔ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی .
|| برابر بودن . معادل بودن :
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو.
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای .
|| آزمودن . امتحان کردن . تجربه کردن . رسیدگی کردن . دادرسی کردن . || مقایسه کردن . قیاس کردن . بحساب گرفتن . پنداشتن . فرض کردن . اندازه گرفتن . قیاس . مقایسه :
نبیند ز برداشتن هیچ رنج
مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج .
- برسنجیدن ؛ سنجیدن :
کم و بیش کالا چنان برمسنج
که حمال هر ساعت آید به رنج .
هر آن صنعت که برسنجی بمالی
بهای گوهری باشد سفالی .
- سنجیدن خرد و جان ؛ برکشیدن عقل و جان . اندازه گرفتن خرد و جان :
خرد را و جان را همی سنجد او
در اندیشه ٔ سخته کی گنجد او.
- سنجیدن سخن ؛ سخن سنجیدن . تعمق کردن در آن . اندیشه کردن در گفتار :
بدان کز زبانست مردم به رنج
چو رنجش نخواهی سخن را بسنج .
سخن سنج دینار و درهم مسنج
که بر دانشی مرد خواراست گنج .
خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186).
بیابیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نی زور بازو کنیم .
فردوسی .
سدیگر بقپان بسنجید سیم
زن بیوه وکودکان یتیم .
فردوسی .
این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی ).
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج
ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز.
منوچهری .
نسنجد نزد تو یک پر پشه
گرش همسنگ این گیتی گناه است .
مسعودسعد.
بقسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.
خاقانی .
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار.
خاقانی .
تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311).
|| ارزیدن . لایق بودن . لیاقت داشتن . برابری کردن . ارزیدن :
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ .
فردوسی .
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.
فردوسی .
چه سنجد بداندیش با بخت تو
به پیش پرستنده ٔ تخت تو.
فردوسی .
بدین یال و گردی بر و گردگاه
چه سنجد بچنگال او کینه خواه .
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53).
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود.
خاقانی .
جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان
یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد.
عطار.
گریه ٔ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی .
حافظ.
|| برابر بودن . معادل بودن :
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو.
فرخی .
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای .
حافظ.
|| آزمودن . امتحان کردن . تجربه کردن . رسیدگی کردن . دادرسی کردن . || مقایسه کردن . قیاس کردن . بحساب گرفتن . پنداشتن . فرض کردن . اندازه گرفتن . قیاس . مقایسه :
نبیند ز برداشتن هیچ رنج
مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج .
فردوسی .
- برسنجیدن ؛ سنجیدن :
کم و بیش کالا چنان برمسنج
که حمال هر ساعت آید به رنج .
نظامی .
هر آن صنعت که برسنجی بمالی
بهای گوهری باشد سفالی .
وحشی .
- سنجیدن خرد و جان ؛ برکشیدن عقل و جان . اندازه گرفتن خرد و جان :
خرد را و جان را همی سنجد او
در اندیشه ٔ سخته کی گنجد او.
فردوسی .
- سنجیدن سخن ؛ سخن سنجیدن . تعمق کردن در آن . اندیشه کردن در گفتار :
بدان کز زبانست مردم به رنج
چو رنجش نخواهی سخن را بسنج .
فردوسی .
سخن سنج دینار و درهم مسنج
که بر دانشی مرد خواراست گنج .
فردوسی .
خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186).
فرهنگ عمید
۱. اندازه گرفتن.
۲. چیزی را با چیز دیگر مقایسه کردن.
۳. [قدیمی] وزن کردن.
۴. [قدیمی] برابر کردن.
۲. چیزی را با چیز دیگر مقایسه کردن.
۳. [قدیمی] وزن کردن.
۴. [قدیمی] برابر کردن.
جدول کلمات
سنجش
پیشنهاد کاربران
سنجیدن :وزن کردن، اندازه گرفتن
دکتر کزازی در مورد واژه ی سنجیدن می نویسد : ( ( سنجیدن به معنی اندازه گرفتن و وزن کردن است . می انگارم که ریشه ی این فعل ، سنج ، ریختی است از سنگ : " گ" در آن به "ج" دیگرگون شده است . نمونه ای دیگر از این دگرگونی را در آهنجیدن می بینیم که ریختی است از آهنگیدن . سنگ در زبان پارسی و زنه و سنجه ی ترازوست ، این معنا و کاربرد را در واژه هایی چون جو سنگ و گرانسنگ می یابیم ؛ سنگ نیز سنجه ی اندازه گیری آب است ، نمونه را ، گفته می شود : این کاریز ده سنگ آب دارد . می تواند بود که سنگ ، با گسترشی در کاربرد و معنای آن ، در معنی هر سنجه به کار رفته باشد و از آنجا ، در ریخت ِ سنج، ریشه ی فعل سنجیدن شده باشد . ) )
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 177 )
اما به نظر نگارنده چون در قدیم ابزار وزن کردن که در ترازو ها استفاده می شد از سنگ معمولی بود و به سنگ ترازو معروف بود و سنگ را در یک کفه ی ترازو و جنسی که باید وزن شود در کفه ی دیگر قرار داده می شد این کار را در در فارسی باستان سنگیدن و بعد ها سنجیدن می گفتند یعنی مقایسه کردن با سنگ و یا وزن کردن با سنگ.
دکتر کزازی در مورد واژه ی سنجیدن می نویسد : ( ( سنجیدن به معنی اندازه گرفتن و وزن کردن است . می انگارم که ریشه ی این فعل ، سنج ، ریختی است از سنگ : " گ" در آن به "ج" دیگرگون شده است . نمونه ای دیگر از این دگرگونی را در آهنجیدن می بینیم که ریختی است از آهنگیدن . سنگ در زبان پارسی و زنه و سنجه ی ترازوست ، این معنا و کاربرد را در واژه هایی چون جو سنگ و گرانسنگ می یابیم ؛ سنگ نیز سنجه ی اندازه گیری آب است ، نمونه را ، گفته می شود : این کاریز ده سنگ آب دارد . می تواند بود که سنگ ، با گسترشی در کاربرد و معنای آن ، در معنی هر سنجه به کار رفته باشد و از آنجا ، در ریخت ِ سنج، ریشه ی فعل سنجیدن شده باشد . ) )
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 177 )
اما به نظر نگارنده چون در قدیم ابزار وزن کردن که در ترازو ها استفاده می شد از سنگ معمولی بود و به سنگ ترازو معروف بود و سنگ را در یک کفه ی ترازو و جنسی که باید وزن شود در کفه ی دیگر قرار داده می شد این کار را در در فارسی باستان سنگیدن و بعد ها سنجیدن می گفتند یعنی مقایسه کردن با سنگ و یا وزن کردن با سنگ.
قیاس
کلمات دیگر: