کلمه جو
صفحه اصلی

سواری کردن

فارسی به انگلیسی

to ride, to drive

فارسی به عربی

خلیة , دافع , شرج

مترادف و متضاد

ride (فعل)
سوار شدن، سواری کردن، جماع کردن

canter (فعل)
سوار شدن، سلانه سلانه راه رفتن، سواری کردن

horse (فعل)
بالا بردن، شلاق زدن، سواری کردن، اسب دار کردن، سوار اسب کردن، اسب دادن به، برپشت سوار کردن، بدوش کشیدن


کلمات دیگر: