مترادف تعیین کردن : برگماشتن، منصوب کردن ، معلوم کردن، بازشناختن، مشخص کردن
متضاد تعیین کردن : عزل کردن
برابر پارسی : گماردن، گماشتن
تعیین کردن
مترادف تعیین کردن : برگماشتن، منصوب کردن ، معلوم کردن، بازشناختن، مشخص کردن
متضاد تعیین کردن : عزل کردن
برابر پارسی : گماردن، گماشتن
فارسی به انگلیسی
to sppoint, to fix, to ascertain, to determine
appoint, assign, condition, decide, define, designate, determine, fix, govern, mark , set, state, think
فارسی به عربی
حدد , خصص , صف , عین , قرر , لوح , مازق , هالة
مترادف و متضاد
واگذار کردن، اختصاص دادن، گماشتن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، بخش کردن، ارجاع کردن، قلمداد کردن، ذکر کردن
جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به
تصریح کردن، معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، ذکر کردن، مشخص کردن، تیین کردن، مخصوصا نام بردن، جنبه خاصی قائل شدن برای
اظهار کردن، تعیین کردن، توضیح دادن، اظهار داشتن، جزء به جزء شرح دادن
منصوب کردن، گماشتن، معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن، واداشتن، مقرر داشتن
معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، تصمیم گرفتن، حکم دادن
معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، متصف کردن، تعریف کردن، معنی کردن
تعیین کردن، تقویم کردن، تشخیص دادن، بستن، مالیات بستن بر، جریمه کردن، بر اورد کردن
تعیین کردن، مقدر کردن، با لوح سنگ پوشاندن، واقعه ای را ثبت کردن
تعیین کردن، معلوم کردن، قرار دادن، تعیین محل کردن، مستقر ساختن، مکان یابی کردن، جای چیزی را معین کردن
تعیین کردن، محدود کردن، محدود ساختن، حدود معین کردن، مرزیابیکردن
تعیین کردن، کنترل کردن، توصیف کردن، واجد شرایط شدن، صلاحیت داشتن، قدرت را توصیف کردن، از بدی چیزی کاستن
تعیین کردن، مقرر داشتن، تجویز کردن، نسخه نوشتن
تعیین کردن، توبیخ کردن، شمردن و کنار گذاردن، مردود شمردن
برگماشتن، منصوب کردن ≠ عزل کردن
۱. برگماشتن، منصوب کردن ≠ عزل کردن
۲. معلوم کردن، بازشناختن، مشخص کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) کسی را بکاری نصب کردن برگماشتن .
معین و مشخص نمودن
معین و مشخص نمودن
لغت نامه دهخدا
تعیین کردن. [ ت َع ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) معین و مشخص نمودن و هر نیز نمودن. ( ناظم الاطباء ) : آنگاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. ( کلیله و دمنه ).
کردم از جغد طلب نسخه گمنامان را
گر شود یافته تعیین تو خواهم کردن.
چو بهر عاشقی حکم ازل کرده است تعیینم.
کردم از جغد طلب نسخه گمنامان را
گر شود یافته تعیین تو خواهم کردن.
واله هروی ( از بهار عجم ).
ز قید عشقم آزادی اسیری تا ابد نبودچو بهر عاشقی حکم ازل کرده است تعیینم.
اسیری ( ایضاً ).
فرهنگ فارسی ساره
گماردن، گماشتن
پیشنهاد کاربران
مقرر داشتن
کلمات دیگر: