کلمه جو
صفحه اصلی

ریش کردن

فارسی به انگلیسی

abrade, chafe, lacerate, to wound

to wound


abrade, chafe, lacerate


فارسی به عربی

قرحة

مترادف و متضاد

ulcer (فعل)
ریش کردن، قرحه دار کردن یا شدن

فرهنگ فارسی

خستن . مقروح کردن . مجورح کردن

لغت نامه دهخدا

ریش کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خستن. مقروح کردن. مجروح کردن. خسته کردن. زخمی کردن : شخودن ؛ ریش کردن به ناخن. ( یادداشت مؤلف ). آزردن. اقراح. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). عقر. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ) :
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کار یکی بر کلال.
حکاک.
باشد که به طلی های گرم حاجت آید چون خردل و انجیر و پودنه دشتی و ثفسیا تا ریش کند و طلی ها بپالاید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
هرگه که فلک دل مرا ریش کند
تنها فکند مرا و فردیش کند.
مسعودسعد.
شاه بدانی که جفا کم کنی
گر دگری ریش تو مرهم کنی.
نظامی.
بکرد از سخنهای خاطرپریش
درون دلم چون در خانه ریش.
سعدی ( بوستان ).
فراموش کردی مگر مرگ خویش
که مرگ منت ناتوان کرد و ریش.
سعدی ( بوستان ).
بیننده دوست را مکن ریش
شرمی هم از آن دو دیده خویش.
امیرخسرو دهلوی.
- ریش کردن دل ؛ مجروح ساختن آن. آزرده ساختن آن :
سرانجام جوی از همه کار خویش
به تیمار بیشی مکن دلت ریش.
فردوسی.
فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 200 ).
مکن تا توانی دل خلق ریش
اگر می کنی می کنی بیخ خویش.
( بوستان ).
|| به تارتار از یکدیگر جدا ساختن. ( یادداشت مؤلف ).
- دل کرده ریش ؛ دل مجروح. خسته دل. آزرده خاطر :
سراسر بیاورد گردان خویش
بدیشان نگه کرد دل کرده ریش.
فردوسی.
سپس راه ایران گرفتند پیش
ز کردار کاوس دل کرده ریش.
فردوسی.
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش.
فردوسی.


کلمات دیگر: