کلمه جو
صفحه اصلی

تصویر کردن

فارسی به انگلیسی

to draw, to paint


delineate, depict, image, picture, portray


delineate, depict, image, picture, portray, to draw, to paint

فارسی به عربی

صورة

مترادف و متضاد

figure (فعل)
حساب کردن، شمردن، کشیدن، مجسم کردن، تصویر کردن

portrait (فعل)
تصویر کردن

فرهنگ فارسی

صورت کشیدن . نقش کردن

لغت نامه دهخدا

تصویر کردن. [ ت َص ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب )صورت کشیدن و نقش کردن. ( ناظم الاطباء ) :
شمس در خارج اگرچه هست فرد
مثل او هم می توان تصویر کرد.
مولوی.
خیال قد تو در آبگیر دیده من
بجای هر مژه سروی همی کند تصویر.
نجیب الدین جربادقانی ( از آنندراج ).
آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم.
حافظ.
مصوری که شبیه ترا کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند.
صائب ( از آنندراج ).
|| به خیال آوردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). تصور کردن :
بجز این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 888 ).
گر کام دل از زمانه تصویر کنی
بیفایده خود را ز غمان سیر کنی.
سعدی.

پیشنهاد کاربران

نقش بستن


کلمات دیگر: