پی بردن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
احساس , ادرک , اکتشف , عرقوب
مترادف و متضاد
دریافتن، احساس کردن، دیدن، فهمیدن، پی بردن، حس کردن
پیدا کردن، دریافتن، کشف کردن، یافتن، پی بردن، مکشوف ساختن، من کشف کردم
واقعی کردن، درک کردن، دریافتن، نقد کردن، فهمیدن، تحقق یافتن، پی بردن، تحقق بخشیدن، قوه اوردن
دریافتن، کشف کردن، پی بردن، مکشوف کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱- پی بردن بچیزی . واقف شدن بدان آگاه گشتن اطلاع یافتن دریافتن : در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی ? ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم . ( حافظ ) ۲-نشان یافتن از : لبش می بوسم و در می کشم می به آب زندگانی برده ام پی . ( حافظ )
فرهنگ معین
( ~. بُ دَ ) (مص ل . ) آگاه گشتن ، اطلاع یافتن .
لغت نامه دهخدا
پی بردن. [ پ َ / پ ِ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) واقف گشتن. آگاه شدن. اطلاع یافتن. آگاهی یافتن. اطلاع حاصل کردن. دریافتن. دانستن. یافتن. راه بردن. سراغ چیزی یافتن. بحقیقت چیزی رسیدن. ( آنندراج ). نشان یافتن. فهمیدن. بو بردن. ( فرهنگ نظام ). کشف کردن. مطلع شدن :
مرد درین راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
ره بیقینت نیافت هرچه گمانست.
پی برده تا سرادق اعلی هم از علا.
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن.
که پی بردن نداند کس بدان راز.
پس پرده راز پی چون برد.
بفرهنگ دانا کسی پی نبرد.
نه پی برد بر پرده رازشان.
اگر تو پی بری این راز مشکل.
که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی.
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی بملکی درند.
هست بی چون وخرد کی پی برد.
در بزرگی مردمک کس پی نبرد.
هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم.
چون درآمد حس زنده پی ببرد.
از طمع کی گوید او من پی برم.
به آب زندگانی برده ام پی.
ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم.
مرد درین راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
ناصرخسرو.
پی بگمانت نبرده هرچه یقین است ره بیقینت نیافت هرچه گمانست.
مسعودسعد.
ره رفته تا خط رقم از اول خطرپی برده تا سرادق اعلی هم از علا.
خاقانی.
بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی بردمشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن.
خاقانی.
چنان کرد آفرینش را به آغازکه پی بردن نداند کس بدان راز.
نظامی.
چو اندیشه زین پرده درنگذردپس پرده راز پی چون برد.
نظامی.
از آن قصه هریک دمی میشمردبفرهنگ دانا کسی پی نبرد.
نظامی.
بنشناخت از یکدگر بازشان نه پی برد بر پرده رازشان.
نظامی.
بگوید جملگی با جان و با دل اگر تو پی بری این راز مشکل.
عطار.
اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خودکه نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی.
عطار.
چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی. ( مجالس سعدی ).ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی بملکی درند.
سعدی.
خر جماع آدمی پی برده بود.مولوی.
نسبتی گر هست مخفی از خردهست بی چون وخرد کی پی برد.
مولوی.
مردمش چون مردمک دیدن خرددر بزرگی مردمک کس پی نبرد.
مولوی.
نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم.
مولوی.
در هزاران لقمه یک خاشاک خردچون درآمد حس زنده پی ببرد.
مولوی.
تو مگو آن مدح را من کی خرم از طمع کی گوید او من پی برم.
مولوی.
لبش می بوسم و درمیکشم می به آب زندگانی برده ام پی.
حافظ.
در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم.
حافظ.
فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. ( حبیب السیر ج 3 جزوه 4 ص 324 ).پی بردن . [ پ َ / پ ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) واقف گشتن . آگاه شدن . اطلاع یافتن . آگاهی یافتن . اطلاع حاصل کردن . دریافتن . دانستن . یافتن . راه بردن . سراغ چیزی یافتن . بحقیقت چیزی رسیدن . (آنندراج ). نشان یافتن . فهمیدن . بو بردن . (فرهنگ نظام ). کشف کردن . مطلع شدن :
مرد درین راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
پی بگمانت نبرده هرچه یقین است
ره بیقینت نیافت هرچه گمانست .
ره رفته تا خط رقم از اول خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از علا.
بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن .
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز.
چو اندیشه زین پرده درنگذرد
پس پرده ٔ راز پی چون برد.
از آن قصه هریک دمی میشمرد
بفرهنگ دانا کسی پی نبرد.
بنشناخت از یکدگر بازشان
نه پی برد بر پرده ٔ رازشان .
بگوید جملگی با جان و با دل
اگر تو پی بری این راز مشکل .
اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود
که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی .
چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی . (مجالس سعدی ).
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی بملکی درند.
خر جماع آدمی پی برده بود.
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی چون وخرد کی پی برد.
مردمش چون مردمک دیدن خرد
در بزرگی مردمک کس پی نبرد.
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم .
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد حس زنده پی ببرد.
تو مگو آن مدح را من کی خرم
از طمع کی گوید او من پی برم .
لبش می بوسم و درمیکشم می
به آب زندگانی برده ام پی .
در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم .
فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوه ٔ 4 ص 324).
بکنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس بقعر دریا.
اقتداء؛ پی بردن بکسی . تقمم ؛ پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...؛ بکسی پی بردن . (منتهی الارب ).
مرد درین راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
ناصرخسرو.
پی بگمانت نبرده هرچه یقین است
ره بیقینت نیافت هرچه گمانست .
مسعودسعد.
ره رفته تا خط رقم از اول خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از علا.
خاقانی .
بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن .
خاقانی .
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز.
نظامی .
چو اندیشه زین پرده درنگذرد
پس پرده ٔ راز پی چون برد.
نظامی .
از آن قصه هریک دمی میشمرد
بفرهنگ دانا کسی پی نبرد.
نظامی .
بنشناخت از یکدگر بازشان
نه پی برد بر پرده ٔ رازشان .
نظامی .
بگوید جملگی با جان و با دل
اگر تو پی بری این راز مشکل .
عطار.
اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود
که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی .
عطار.
چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی . (مجالس سعدی ).
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی بملکی درند.
سعدی .
خر جماع آدمی پی برده بود.
مولوی .
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی چون وخرد کی پی برد.
مولوی .
مردمش چون مردمک دیدن خرد
در بزرگی مردمک کس پی نبرد.
مولوی .
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم .
مولوی .
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد حس زنده پی ببرد.
مولوی .
تو مگو آن مدح را من کی خرم
از طمع کی گوید او من پی برم .
مولوی .
لبش می بوسم و درمیکشم می
به آب زندگانی برده ام پی .
حافظ.
در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم .
حافظ.
فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوه ٔ 4 ص 324).
بکنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس بقعر دریا.
اقتداء؛ پی بردن بکسی . تقمم ؛ پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...؛ بکسی پی بردن . (منتهی الارب ).
واژه نامه بختیاریکا
( پِی بُردِن ) آشنایی دادن
جدول کلمات
ادراک
پیشنهاد کاربران
سردرآوردن
بو بردن
ره بردن به کسی یا جایی ؛ بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن :
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) :
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندرشتاب.
فردوسی.
خبر یافتم از فریدون و جم
وزآن نامداران به هر بیش و کم.
فردوسی.
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 98 ) .
چو خاقان خبر یافت از کار او
بر آراست نزلی سزاوار او.
نظامی.
از آن گنج پنهان خبر یافتند
بدیدار گنجینه بشتافتند.
نظامی.
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت.
نظامی.
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
مه نو را بخلوت جست و دریافت.
نظامی.
سعدی از بارگاه صحبت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست.
سعدی ( خواتیم ) .
خبر یافت گردنکشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق.
سعدی ( بوستان ) .
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. ( گلستان سعدی ) .
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی ( بوستان ) .
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد.
سعدی ( بوستان ) .
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندرشتاب.
فردوسی.
خبر یافتم از فریدون و جم
وزآن نامداران به هر بیش و کم.
فردوسی.
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 98 ) .
چو خاقان خبر یافت از کار او
بر آراست نزلی سزاوار او.
نظامی.
از آن گنج پنهان خبر یافتند
بدیدار گنجینه بشتافتند.
نظامی.
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت.
نظامی.
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
مه نو را بخلوت جست و دریافت.
نظامی.
سعدی از بارگاه صحبت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست.
سعدی ( خواتیم ) .
خبر یافت گردنکشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق.
سعدی ( بوستان ) .
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. ( گلستان سعدی ) .
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی ( بوستان ) .
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد.
سعدی ( بوستان ) .
کلمات دیگر: