سوار کردن
فارسی به انگلیسی
to cause to ride, to mount, to take on board, to pick up (a passenger), to assemble, to erect
فارسی به عربی
جبل , جمع
مترادف و متضاد
جفت کردن، انباشتن، متراکم کردن، گرد امدن، جمع شدن، گرد اوردن، سوار کردن، فراهم اوردن، هم گذاردن، انجمن کردن
تعدیل کردن، تنظیم کردن، میزان کردن، سوار کردن، برابری کردن، نرم کردن، زیر و بم کردن، تلقیق کردن، بمایه دراوردن، تحریر دادن، با آواز خواندن، تلحین کردن، میزان کردن رادیو، تغییر پرده و مقام دادن
بلند شدن، صعود کردن، سوار کردن، زیاد شدن، سوار شدن، بالغ شدن بر، نصب کردن، قرار دادن، سوار شدن بر، سوار شدن یا کردن
دزدیدن، چیدن، سوار کردن، کندن، برگزیدن، فرو بردن، باز کردن، جیب بری کردن، کلنگ زدن، با خلال پاک کردن، نوک زدن به، ناخنک زدن
سوار کردن، گرفتن
سوار کردن
سوار کردن
فرهنگ فارسی
( صفت ) کسی را بر مرکوبی نشاندن تا از جایی به جایی رود .
برنگین نشاندن احجاز کریمه را بر نشاندن بمر کوبی اجزائ ماشین یا کارخانه را بهم پیوستن
برنگین نشاندن احجاز کریمه را بر نشاندن بمر کوبی اجزائ ماشین یا کارخانه را بهم پیوستن
فرایندی که در طی آن خدمه و مسافران را بر روی کشتی سوار میکنند متـ . سوارش2
لغت نامه دهخدا
سوار کردن. [ س َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بر نگین نشاندن احجار کریمه را. ( یادداشت بخط مؤلف ). || برنشاندن بمرکوبی. ( یادداشت بخط مؤلف ). || اجزاء ماشین یا کارخانه ای را بهم پیوستن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- حقه را سوار کردن ؛ فریفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- حقه را سوار کردن ؛ فریفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
فرهنگستان زبان و ادب
{embarkation} [حمل ونقل دریایی] فرایندی که در طی آن خدمه و مسافران را بر روی کشتی سوار می کنند
متـ . سوارش2
کلمات دیگر: