کلمه جو
صفحه اصلی

خره


مترادف خره : موهبت الهی، نور، فروغ، شعشعه، بخش، حصه، قسمت، ده، دهکده، روستا، قریه

فارسی به انگلیسی

ooze, silt, slime, sludge, mud sticking to the bottom of a tank

snoring


mud sticking to the bottom of a tank


ooze, silt, slime, sludge


مترادف و متضاد

موهبت‌الهی


نور، فروغ، شعشعه


بخش، حصه، قسمت


ده، دهکده، روستا، قریه


۱. موهبتالهی
۲. نور، فروغ، شعشعه
۳. بخش، حصه، قسمت
۴. ده، دهکده، روستا، قریه


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - مرغ نر خانگی از راست. ماکیان که دارای نژاد های مختلف است . یا خروس بی محل ( بی هنگام ) کسی که کارها را بیموقع و بیجا انجام دهد .
دهی است از دهستان مالکی بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در ۹۶ هزار گزی جنوب خاوری کنگان و سه هزار گزی جنوب شوسه سابق بوشهر به لنگه .

فرهنگ معین

(خَ رَ ) (اِ. ) گِل و لای چسبنده .
( ~. ) (اِ. ) ۱ - توده ، تلمبار، روی هم چیده شده . ۲ - ردیف ، قطار، پهلوی هم چیده شده .
(خُ رُ ) (اِ. ) = خروه : خروس .
(خُ رِّ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - فَرهُ، نوعی عنایت خداوندی که معتقد بودند شامل حال پادشاهان و مردان نیک و برگزیده می شود. ۲ - نور، فروغ . ۳ - بخش ، حصه ، نصیب .
(خُ رِ ) (اِ. ) مدار یا گردش آب (در مورد آبیاری به کار می رود ).

(خَ رَ) (اِ.) گِل و لای چسبنده .


( ~.) (اِ.) 1 - توده ، تلمبار، روی هم چیده شده . 2 - ردیف ، قطار، پهلوی هم چیده شده .


(خُ رُ) (اِ.) = خروه : خروس .


(خُ رِّ) [ په . ] (اِ.) 1 - فَرهُ، نوعی عنایت خداوندی که معتقد بودند شامل حال پادشاهان و مردان نیک و برگزیده می شود. 2 - نور، فروغ . 3 - بخش ، حصه ، نصیب .


(خُ رِ) (اِ.) مدار یا گردش آب (در مورد آبیاری به کار می رود).


لغت نامه دهخدا

خره. [ خ َ رَ / رِ ] ( اِ ) پهلوی هم چیده شده. ( از برهان قاطع ) :
بار بزه بر تو از تو خره کرده ست ( ؟ )
ای شده چوگانْت پشت در بزه و بار.
ناصرخسرو.
گرتو خری ترا ز خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره.
کمال الدین اسماعیل.
بس که ببرّند سران سران
شد خره سر زسران سران.
امیرخسرو.
گرد خانه کتابهای سره
از خره همچو خشت کرده خره.
جامی.
- خره آجر ؛ آجرهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. ( ناظم الاطباء ).
- خره خشت ؛ خشتهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. ( ناظم الاطباء ).
- خره سنگ ؛ سنگهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. ( از ناظم الاطباء ).
|| هجوم و ازدحام خلق که از جایی بدشواری گذرند. || لای آب و شراب و روغن و امثال آن. ( از برهان قاطع ). دُرد. || گل و لای چسبنده ته حوض وجوی. ( از برهان قاطع ). گل سیاه و تر. ( صحاح الفرس ).لَجَن. ( یادداشت بخط مؤلف ). لای. ثاط. لوش. حماء :
چون گسست آب بر بماند خره.
ابوالعباس.
گر تو بخواب و خور ندهی عمر همچو خر
بر جان خود وبال چو بر خر شود خره.
ناصرخسرو.
پل بود بر دو سوی آب سره
چون گذشتی از آن چه پل چه خره.
سنایی.
من سجده نکنم خلقی را که تو او را از گل خشک آفریده ای از خرهی سالخورده. ( ابوالفتوح ج 3 ص 240 ). || خو که از بهر نگارگر و گلیگر زنند تا بر آن ایستاده کار کنند. خرک. داربست بنایان و نقاشان. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
من شدم بر خره بگردن خرد
خربختم شد و رسن را برد.
نظامی.
|| ثفل هر تخمی باشد که روغن آنرا کشیده باشند اعم از کنجد و غیر کنجد و مردم فقیر آنرا با خرما بکوبند و بخورند. آنچه از کنجد باشد خره کنجد گویند و بعربی کسب السمسم خوانند و آنچه از بیدانجیر بود خره بیدانجیر و بعربی کسب الخروع گویند. خَرّه. ( از برهان قاطع ) :
لوزینه همان دم که بپیچید سر ازما
ما در عوض او خره خرما بسرشتیم.
بسحاق اطعمه.

خره. [ خ َ رُه ْ ] ( اِ ) نور باشد مطلقاً اعم از پرتو چراغ و آتش و آفتاب. چنانچه گویند خره نوریست از اﷲ تعالی که فایز میشود بر خلق و بدان نور خلایق ریاست بعضی بر بعضی کنند و بعضی بوسیله آن نور قادر شوند بر صنعتها و حرفتها و از این نور آنچه خاص باشد بپادشاهان بزرگ و عادل فایز گردد و آنرا کیاخره گویند. ( از برهان قاطع ). خُره. خُرّه :

خره . [ خ ُ رِ ] (اِخ ) لقب فیروز بهاءالدوله پسر عضدالدوله ٔ دیلمی . (یادداشت بخط مؤلف ). او را ضیاءالمله و غیاث الامه نیز می گفتند. کنیه ٔ او ابونصر بود. (از آثار الباقیه ص 133).


خره . [ خ َ رَ / رِ ] (اِ) پهلوی هم چیده شده . (از برهان قاطع) :
بار بزه بر تو از تو خره کرده ست (؟)
ای شده چوگانْت پشت در بزه و بار.

ناصرخسرو.


گرتو خری ترا ز خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره .

کمال الدین اسماعیل .


بس که ببرّند سران سران
شد خره ٔ سر زسران سران .

امیرخسرو.


گرد خانه کتابهای سره
از خره همچو خشت کرده خره .

جامی .


- خره ٔ آجر ؛ آجرهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (ناظم الاطباء).
- خره ٔ خشت ؛ خشتهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (ناظم الاطباء).
- خره ٔ سنگ ؛ سنگهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (از ناظم الاطباء).
|| هجوم و ازدحام خلق که از جایی بدشواری گذرند. || لای آب و شراب و روغن و امثال آن . (از برهان قاطع). دُرد. || گل و لای چسبنده ٔ ته حوض وجوی . (از برهان قاطع). گل سیاه و تر. (صحاح الفرس ).لَجَن . (یادداشت بخط مؤلف ). لای . ثاط. لوش . حماء :
چون گسست آب بر بماند خره .

ابوالعباس .


گر تو بخواب و خور ندهی عمر همچو خر
بر جان خود وبال چو بر خر شود خره .

ناصرخسرو.


پل بود بر دو سوی آب سره
چون گذشتی از آن چه پل چه خره .

سنایی .


من سجده نکنم خلقی را که تو او را از گل خشک آفریده ای از خرهی سالخورده . (ابوالفتوح ج 3 ص 240). || خو که از بهر نگارگر و گلیگر زنند تا بر آن ایستاده کار کنند. خرک . داربست بنایان و نقاشان . (یادداشت بخط مؤلف ) :
من شدم بر خره بگردن خرد
خربختم شد و رسن را برد.

نظامی .


|| ثفل هر تخمی باشد که روغن آنرا کشیده باشند اعم از کنجد و غیر کنجد و مردم فقیر آنرا با خرما بکوبند و بخورند. آنچه از کنجد باشد خره ٔ کنجد گویند و بعربی کسب السمسم خوانند و آنچه از بیدانجیر بود خره ٔ بیدانجیر و بعربی کسب الخروع گویند. خَرّه . (از برهان قاطع) :
لوزینه همان دم که بپیچید سر ازما
ما در عوض او خره ٔ خرما بسرشتیم .

بسحاق اطعمه .



خره . [ خ َ رَ / رِ ] (اِ) رجوع به خره شود.


خره . [ خ َ رُه ْ ] (اِ) نور باشد مطلقاً اعم از پرتو چراغ و آتش و آفتاب . چنانچه گویند خره نوریست از اﷲ تعالی که فایز میشود بر خلق و بدان نور خلایق ریاست بعضی بر بعضی کنند و بعضی بوسیله ٔ آن نور قادر شوند بر صنعتها و حرفتها و از این نور آنچه خاص باشد بپادشاهان بزرگ و عادل فایز گردد و آنرا کیاخره گویند. (از برهان قاطع). خُره . خُرّه :
خره از رویشان افزونتر آمد
تو گویی کآفتاب آنجا برآمد.

؟ (از فرهنگ جهانگیری ).


|| حصه و بخش ، چه حکمای فُرس مُلک فارس را به پنج حصه قسمت کرده اند و هر حصه را نامی نهاده اند: اول خره ٔ اردشیر، دویم خره ٔاستخر، سیم خره ٔ داراب ، چهارم خره ٔ شاپور، پنجم خره ٔ قباد. (از برهان قاطع). خُره . خُرّه .
- خره ٔ آب ؛ حصه ٔ آب . بخش آب . (ناظم الاطباء).

خره . [ خ َرْ رَ / رِ] (اِ) ثفل هر تخمی باشد. (از برهان قاطع). خَره .


خره . [ خ ِرَ / رِ ] (اِ) نژم . بخار. میغ. (ازناظم الاطباء).


خره . [ خ ُ رَ / رِ ] (اِ) جانورکی است که هرچه بر زمین افتد بخورد و بعربی او را ارضة خوانند. (از برهان قاطع). موریانه . کرم چوب خوار. (یادداشت مؤلف ). || علتی را گویند که موی را بریزاند. (از برهان قاطع). خوره . (یادداشت بخط مؤلف ). || مرضی است که گوشت لب و بینی را بتحلیل برد. (از برهان قاطع). || (پسوند) مزیدمؤخر امکنه ، چون روشناخره ، قبادخره ، اردشیرخره ، شعب خره (بلاد واسعه در قهستان نزدیک بلخ و در آن تنگه هاو قلاع باشد). (یادداشت بخط مؤلف ). || نور بتمام معانی که در خَرُه گذشت . (از برهان قاطع).


خره . [ خ ُ رُه ْ ] (اِ) خروه . خروس . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
خره بیار دهد خور تو چون که بستانی
ز یار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی .

ناصرخسرو.


سرد و تاریک شدای پور سپیده دم دین
خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز.

ناصرخسرو.


رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سر و دمش چون خطی از معنبری .

خاقانی .


بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری .

خاقانی .


بر صبح خره گوئی مصریست شناعت زن
کس صاع زر یوسف دربار پدید آید.

خاقانی .


|| جانوران وحشی . || خسته ٔ میوه ها. (از برهان قاطع).

خره . [ خ ُرْ رَ / رِ ] (اِ) نور بتمام معانی آن که در خَرُه گذشت . (از برهان قاطع). خَرُه . خُرِه . || صدا و آوازی که بسبب گلو فشردن و در حین خوابیدن از بینی برآید. (از ناظم الاطباء) :
در جان تو چرخ سم همی ریزد
تو خفته و خوش گرفته ای خره .

ناصرخسرو.


از خلق بدین همی گرایاند
چندین بفسوس و خنده و خره .

ناصرخسرو.


|| کوره . بلوک . خوره . (یادداشت بخط مؤلف ). خَرُه . خُره .

خره . [ خ ُرْ رِ ] (اِخ ) شهرکیست بناحیت پارس اندر میان کوه ، سردسیر، جایی با هوای درست و نعمت بسیار و اندر او یکی آتشکده است که آنرا بزرگ دارند و زیارت کنند و بنیاد او را دارا نهاده است . (حدود العالم ).


خره . [ خ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مالکی بخش کنگان شهرستان بوشهر، واقع در 96هزارگزی جنوب خاوری کنگان و سه هزارگزی جنوب شوسه ٔ سابق بوشهر به لنگه . جلگه و گرمسیر. آب آن از چاه . محصول آن غلات و خرما و تنباکو. شغل اهالی زراعت . راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


خره . [ خ ُرْ رِ ] (اِخ ) دهی است در پنج فرسخ و نیمی جنوب و مشرق بندر عسلویه . (یادداشت بخط مؤلف ).


فرهنگ عمید

= فَرّه: ◻︎ خُره از رویشان افزون‌تر آمد / تو ‌گویی کآفتاب آنجا برآمد (زراتشت‌بهرام: لغت‌نامه: خره).
⟨ خرۀ کیانی: [قدیمی] = فَرّه ⟨ فرۀ ایزدی


خروس#NAME?


= خروس
= فَرّه: خُره از رویشان افزون تر آمد / تو گویی کآفتاب آنجا برآمد (زراتشت بهرام: لغت نامه: خره ).
* خرۀ کیانی: [قدیمی] = فَرّه * فرۀ ایزدی
= خُرخُر
گِل ولای، لجن.
آنچه در کنار هم یا بالای هم به ردیف چیده شده باشد، خرند، ردیف، قطار: گرد خانه کتاب های سره / از خری همچو خشت کرده خره (جامی۱: ۱۲۱ ).

آنچه در کنار هم یا بالای هم به‌ردیف چیده شده باشد؛ خرند؛ ردیف؛ قطار: ◻︎ گرد خانه کتاب‌های سره / از خری همچو خشت کرده خره (جامی۱: ۱۲۱).


گِل‌ولای؛ لجن.


خُرخُر#NAME?


دانشنامه عمومی

مختصات: ۲۷°۱۹′۱۳″ شمالی ۵۲°۴۶′۴۷″ شرقی / ۲۷٫۳۲۰۲۸°شمالی ۵۲٫۷۷۹۷۲°شرقی / 27.32028; 52.77972
بانک اطلاعاتی دهیاری های ایران، روستای خره
خره روستایی از توابع بخش چاه مبارک شهرستان عسلویه در استان بوشهر واقع در جنوب ایران.
این روستا در دهستان نای بند قرار دارد و بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیت آن ۴۸۰ نفر بوده است.

گویش مازنی

/Khore/ بیماری جذام خوره & پشته انبار شده – جمع کردن و انباشتن چیزی بسان هیزم & جمع کردن چوب در یکجا برای سوزاندن یا ساختن بنا

بیماری جذام خوره


پشته انبار شده – جمع کردن و انباشتن چیزی بسان هیزم


جمع کردن چوب در یکجا برای سوزاندن یا ساختن بنا


پیشنهاد کاربران

خره در زبان ترکی قشقایی منطقه شهرستان مرودشت شل یا همان گل که با آب وخاک مخلوط شده را. . خره نا میبرند

هوالعلیم

خَرِه : khare : تکیه کلام اصفهانیها در گفتگوهای دوستانه وخودمانی. . .

در گفتار لری :
خَرِه ( اَ کشیده ) یا خَرَه = گِل ( آب و خاک )
این واژه بسیار پر کاربرد می باشد و به جای ( خاک بر سر ) در فارسی رسمی می گویند ( خَره به سر )
یا مانند خر توی خَره گیر کرده.




کلمات دیگر: