کلمه جو
صفحه اصلی

درنوردیدن


مترادف درنوردیدن : پیمودن، طی کردن، گذشتن، انطواء، تا کردن، درهم پیچیدن

فارسی به انگلیسی

to fold or roll up


cover


فارسی به عربی

اِجتیاحٌ

مترادف و متضاد

پیمودن، طی کردن، گذشتن


انطواء، تا کردن، درهم‌پیچیدن


۱. پیمودن، طی کردن، گذشتن
۲. انطواء، تا کردن، درهمپیچیدن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - در هم پیچیدن تا کردن . ۲ - سپری کردن . ۳ - طی طریق کردن راه سپردن .
پیچیدن و قطع کردن در نوشتن گسترده ای را لوله کردن طی طی کردن تا کردن ور مالیدن با هم پیچیدن و در نوردن کنانیدن جمع کردن نوردیدن پیمودن طی کردن

فرهنگ معین

(دَ. نَ وَدَ ) (مص م . ) ۱ - درهم پیچیدن . ۲ - سپری کردن . ۳ - پیمودن ، طی کردن راه .

لغت نامه دهخدا

درنوردیدن. [ دَ ن َ وَ دی دَ ] ( مص مرکب ) پیچیدن و قطع کردن. ( از آنندراج ). درنوشتن گسترده ای را. لوله کردن. درپیچیدن. طی. طی کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). تا کردن. ورمالیدن. با هم پیچیدن و درنوردن کنانیدن. ( ناظم الاطباء ). جمع کردن.خلاف گستردن. برچیدن. ادراج. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). تدریج. ( دهار ). لف. ( منتهی الارب ) :
همی فرش پرندین درنوردد
شمال اکنون ز هر کوهی و غاری.
ناصرخسرو.
هر فرش که گستری ز حشمت
ممکن نشود که درنوردند.
مسعودسعد.
فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد.
مسعودسعد.
اگر بساط دست اجل درنوردد چهار بالش ملک عاطل و ضایع ماند. ( سندبادنامه ص 37 ).
عرش را دیده برفروز ز نور
فرش را شقه درنورد ز دور.
نظامی.
خیز و بساط فلکی درنورد
زآنکه وفا نیست در این تخته نرد.
نظامی.
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم درنوردم.
نظامی.
بعد از مفارقت او عزم و نیت جزم که به قیمت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم. ( گلستان سعدی ). طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی. ( گلستان سعدی ). بساط حقوق نعمت سالیان درنوردد. ( گلستان سعدی ).
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصه عشق درنوردی.
سعدی.
اگر با خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی.
سعدی.
بساط عیش یاران درنوردند
طرب در خانه ما بدشگون است.
طالب آملی ( از آنندراج ).
انطواء؛ درنوردیده شدن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). تدریج ، درجان ، دروج ؛ درنوردیدن نامه را. درج ؛ درنوردیدن کتاب. کبن ، درنوردیدن درون رویه جامه را پس دوختن. ( از منتهی الارب ). || نوردیدن. پیمودن. طی کردن. بریدن ، چنانکه راهی را. پیمودن با پای و با سرعت راهی و مسافتی را. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).عبور کردن. درنوشتن. بگذاشتن. قطع کردن مسافت و شتابانه پیمودن زمین یا راه یا هامون و مانند اینها. درهم پیچیدن :
فرستاده را گفت ره درنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد.
فردوسی.
گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی درنوردد زمین.
فردوسی.

درنوردیدن . [ دَ ن َ وَ دی دَ ] (مص مرکب ) پیچیدن و قطع کردن . (از آنندراج ). درنوشتن گسترده ای را. لوله کردن . درپیچیدن . طی . طی کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). تا کردن . ورمالیدن . با هم پیچیدن و درنوردن کنانیدن . (ناظم الاطباء). جمع کردن .خلاف گستردن . برچیدن . ادراج . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). تدریج . (دهار). لف . (منتهی الارب ) :
همی فرش پرندین درنوردد
شمال اکنون ز هر کوهی و غاری .

ناصرخسرو.


هر فرش که گستری ز حشمت
ممکن نشود که درنوردند.

مسعودسعد.


فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد.

مسعودسعد.


اگر بساط دست اجل درنوردد چهار بالش ملک عاطل و ضایع ماند. (سندبادنامه ص 37).
عرش را دیده برفروز ز نور
فرش را شقه درنورد ز دور.

نظامی .


خیز و بساط فلکی درنورد
زآنکه وفا نیست در این تخته نرد.

نظامی .


سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم درنوردم .

نظامی .


بعد از مفارقت او عزم و نیت جزم که به قیمت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم . (گلستان سعدی ). طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی . (گلستان سعدی ). بساط حقوق نعمت سالیان درنوردد. (گلستان سعدی ).
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصه ٔ عشق درنوردی .

سعدی .


اگر با خوبرویان می نشینی
بساط نیکنامی درنوردی .

سعدی .


بساط عیش یاران درنوردند
طرب در خانه ٔ ما بدشگون است .

طالب آملی (از آنندراج ).


انطواء؛ درنوردیده شدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). تدریج ، درجان ، دروج ؛ درنوردیدن نامه را. درج ؛ درنوردیدن کتاب . کبن ، درنوردیدن درون رویه ٔ جامه را پس دوختن . (از منتهی الارب ). || نوردیدن . پیمودن . طی کردن . بریدن ، چنانکه راهی را. پیمودن با پای و با سرعت راهی و مسافتی را. (یادداشت مرحوم دهخدا).عبور کردن . درنوشتن . بگذاشتن . قطع کردن مسافت و شتابانه پیمودن زمین یا راه یا هامون و مانند اینها. درهم پیچیدن :
فرستاده را گفت ره درنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد.

فردوسی .


گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی درنوردد زمین .

فردوسی .


بشد با زبانی پر از آفرین
تو گفتی همی درنوردد زمین .

فردوسی .


بیابان درنورد و کوه بگذار
منازلها بکوب و راه بگسل .

منوچهری .


چرا باز تیره کند ماه و تیر
زمین درنوردد چو نامه ٔ دبیر.

اسدی .


زمین گفتی از وی بگردد همی
سمندش جهان درنوردد همی .

اسدی .


گر در جهان بگردی وآفاق درنوردی
صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد.

سعدی .


و رجوع به نوردیدن شود. || درنوردیدن کین یا پیکار و مانند اینها. در هم پیچیدن طومار یا دفتر پیکار یا کین ، و به مجاز، ترک مخاصمه کردن . بر کناری نهادن دشمنی یا جنگ . ترک خصومت . کنار گذاردن جنگ :
بدان تا بفرمایدم تا زمین
ببخشیم و پس درنوردیم کین .

فردوسی .


اگر درنوردی تو پیکار ما
بخوبی بیندیشی از کار ما.

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. پیمودن، طی کردن راه.
۲. سپری کردن.
۳. [قدیمی] درهم پیچیدن.

واژه نامه بختیاریکا

چَپه لِرن کردن

پیشنهاد کاربران

پیمودن، طی


کلمات دیگر: