مترادف درمانده : بدبخت، بیچاره، حیران، خسته، دردمند، سرگشته، عاجز، فرومانده، کوفته، متحیر، مستاصل، مضطر، ناتوان، وامانده
درمانده
مترادف درمانده : بدبخت، بیچاره، حیران، خسته، دردمند، سرگشته، عاجز، فرومانده، کوفته، متحیر، مستاصل، مضطر، ناتوان، وامانده
فارسی به انگلیسی
helpless, overpowered, stuck up, insolvent
to be distressed
beaten, desolate, forlorn, helpless
فارسی به عربی
عاجز , یائس
مترادف و متضاد
متروکه، متروک، بی چاره، بی کس، درمانده
سرگردان، بی چاره، فرومانده، درمانده، مورد حمایت، نا گزیر، زله
بدبخت، بیچاره، حیران، خسته، دردمند، سرگشته، عاجز، فرومانده، کوفته، متحیر، مستاصل، مضطر، ناتوان، وامانده
فرهنگ فارسی
پریشان تنگدست بی کمک ناچار
( اسم ) بیچاره عاجز . فرومانده . جمع درماندگان .
( اسم ) بیچاره عاجز . فرومانده . جمع درماندگان .
ویژگی فرد دچار درماندگی
فرهنگ معین
(دَ دِ ) (ص مف . ) ناتوان ، فرومانده . ج . درماندگان .
لغت نامه دهخدا
درمانده. [ دَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) پریشان. تنگدست. بی کمک. عاجز. ناچار. ( ناظم الاطباء ). ناتوان افتاده. از کار افتاده. رنجور. ازپاافتاده. فرومانده. حسیر. قردم. کلیل. ( منتهی الارب ). لهیف. محصر. ( دهار ). مسکین. مضطر. مفهوت. مُلْجاء. ( منتهی الارب ). مَندور. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). نأناء. نأناء. نؤنؤ. ( منتهی الارب ). دهار. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی.
هرچند که بی رفیق و یارم
درمانده خلق روزگارم.
درمانده و خوار و بی زوارم.
فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام.
درمانده و دل خسته و با درد و عنااند.
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد.
درمانده کارها کند از اضطرار خویش.
شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن.
احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب.
درمانده اجل را درمان چگونه باشد.
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است.
که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی.
فرخی.
سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. ( تاریخ سیستان ). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431 ). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. ( تاریخ بیهقی ص 490 ). رشید را که مایه عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. ( تاریخ بیهقی ص 429 ). درماندگان محال بسیار گویند. ( تاریخ بیهقی ).هرچند که بی رفیق و یارم
درمانده خلق روزگارم.
ناصرخسرو.
شادان شده ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی زوارم.
ناصرخسرو.
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام.
ناصرخسرو.
آنها که ندانند ز فعل بد اینهادرمانده و دل خسته و با درد و عنااند.
ناصرخسرو.
الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. ( قصص الانبیاء ص 197 ).بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد.
مسعودسعد.
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطراردرمانده کارها کند از اضطرار خویش.
ادیب صابر.
در غم آن لعبت یوسف جمال چَه ْزنخ شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن.
سوزنی.
خود صبر ز بُن بکار درمانده تر است احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب.
عمادی.
نالنده فراقم وز من طبیب عاجزدرمانده اجل را درمان چگونه باشد.
خاقانی.
هر کجا اسبی ، با بارخری درمانده است هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است.
؟ ( از تاج المآثر ).
مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
سعدی.
بفرمود صاحب نظر بنده رادرمانده . [ دَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پریشان . تنگدست . بی کمک . عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده . از کار افتاده . رنجور. ازپاافتاده . فرومانده . حسیر. قردم . کلیل . (منتهی الارب ). لهیف . محصر. (دهار). مسکین . مضطر. مفهوت . مُلْجاء. (منتهی الارب ). مَندور. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). نأناء. نأناء. نؤنؤ. (منتهی الارب ). دهار. (فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی .
سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان ). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایه ٔ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی ).
هرچند که بی رفیق و یارم
درمانده ٔ خلق روزگارم .
شادان شده ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی زوارم .
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام .
آنها که ندانند ز فعل بد اینها
درمانده و دل خسته و با درد و عنااند.
الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197).
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد.
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش .
در غم آن لعبت یوسف جمال چَه ْزنخ
شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن .
خود صبر ز بُن بکار درمانده تر است
احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب .
نالنده ٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درمانده ٔ اجل را درمان چگونه باشد.
هر کجا اسبی ، با بارخری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است .
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت .
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خوشنود کن مرد درمنده را.
چو درویش بی برگ دیدم درخت
قوی بازوان ، سست و درمانده سخت .
نه گریان و درمانده بودی و خرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟
که درمانده ام دست گیر ای صنم
بجان آمدم رحم کن بر تنم .
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خود فروماند.
دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 116).
دل درماندگان بدست آور
بر ستم پیشگان شکست آور.
اًکناب ؛ درمانده و بنده شدن زبان . خَضِد؛ درمانده از ایستادن . خِنَّوت ؛ درمانده ٔ گول . عِبام ؛ درمانده ٔ گران جسم . عَبَکة؛ درمانده ٔدشمن روی . فدامة، قَرَد؛ درمانده به سخن شدن . مخضود؛درمانده از استادن . هَدّاب ؛ درمانده ٔ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب ).
- درمانده در سخن ؛ الکن . عاجز از سخن گفتن . طُشاة. طُشَاءة. عَفّاط. عِفاطّی . عِفْطی ّ. فَه ّ. هلبوث .(منتهی الارب ). || خسته و مانده (به معنی امروز). تَعِب : عَی ّ. عَیّی ، عَیّان ، عَیایاء؛ درمانده در کار. (منتهی الارب ).
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی .
فرخی .
سه روز میان ایشان حرب قایم گشت تا عاقبت درمانده شدند و حصار بدادند. (تاریخ سیستان ). چاره ای ساخت چنانکه محبوسان و درماندگان سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 431). من مردیم پیر شده و چشم و تن درمانده و مشاهده نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی ص 490). رشید را که مایه ٔ عمر به آخر رسیده و آن تن درمانده به تن خویش حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 429). درماندگان محال بسیار گویند. (تاریخ بیهقی ).
هرچند که بی رفیق و یارم
درمانده ٔ خلق روزگارم .
ناصرخسرو.
شادان شده ای که من به یمگان
درمانده و خوار و بی زوارم .
ناصرخسرو.
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام .
ناصرخسرو.
آنها که ندانند ز فعل بد اینها
درمانده و دل خسته و با درد و عنااند.
ناصرخسرو.
الیاس در دریاها است تا درماندگان را یاری کند. (قصص الانبیاء ص 197).
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فرّ تو رها شد.
مسعودسعد.
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش .
ادیب صابر.
در غم آن لعبت یوسف جمال چَه ْزنخ
شد دلم درمانده چون یوسف به چاه بی رسن .
سوزنی .
خود صبر ز بُن بکار درمانده تر است
احسنت زهی صبر چو شمشیر خطیب .
عمادی .
نالنده ٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درمانده ٔ اجل را درمان چگونه باشد.
خاقانی .
هر کجا اسبی ، با بارخری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است .
؟ (از تاج المآثر).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت .
سعدی .
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خوشنود کن مرد درمنده را.
سعدی .
چو درویش بی برگ دیدم درخت
قوی بازوان ، سست و درمانده سخت .
سعدی .
نه گریان و درمانده بودی و خرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟
سعدی .
که درمانده ام دست گیر ای صنم
بجان آمدم رحم کن بر تنم .
سعدی .
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خود فروماند.
سعدی .
دل درماندگان گناه و شرمساران روی سیاه را از مشرق و مغرب صفو عفو آب و خاک پاک آن زمین شربت شفا و داروی درمان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 116).
دل درماندگان بدست آور
بر ستم پیشگان شکست آور.
اوحدی .
اًکناب ؛ درمانده و بنده شدن زبان . خَضِد؛ درمانده از ایستادن . خِنَّوت ؛ درمانده ٔ گول . عِبام ؛ درمانده ٔ گران جسم . عَبَکة؛ درمانده ٔدشمن روی . فدامة، قَرَد؛ درمانده به سخن شدن . مخضود؛درمانده از استادن . هَدّاب ؛ درمانده ٔ گران سنگ کندخاطر. (از منتهی الارب ).
- درمانده در سخن ؛ الکن . عاجز از سخن گفتن . طُشاة. طُشَاءة. عَفّاط. عِفاطّی . عِفْطی ّ. فَه ّ. هلبوث .(منتهی الارب ). || خسته و مانده (به معنی امروز). تَعِب : عَی ّ. عَیّی ، عَیّان ، عَیایاء؛ درمانده در کار. (منتهی الارب ).
فرهنگ عمید
بیچاره، ناتوان، عاجز.
۲. فقیر، بی چیز.
۲. فقیر، بی چیز.
دانشنامه عمومی
زابرا، زا به راه.
فرهنگستان زبان و ادب
{helpless} [روان شناسی] ویژگی فرد دچار درماندگی
گویش اصفهانی
تکیه ای: darmunda
طاری: darmunda
طامه ای: darmunde
طرقی: dermanda
کشه ای: dermandi
نطنزی: darmunda
واژه نامه بختیاریکا
لَو حشک و دل تنگ
پیشنهاد کاربران
پامس
زمین گیر
زار
کلمات دیگر: