اندیشیدن
فارسی به انگلیسی
to reflect, to think, to fear
cerebrate, conceive, opine, judge, reflect, speculate, think
فارسی به عربی
اعتقد , تامل , خمن , فتحة
مترادف و متضاد
ایجاد کردن، اندیشیدن، تخم گذاشتن، خط انداختن، هاشور زدن، روی تخم نشستن، تخم دادن، جوجه بیرون امدن
عقیده داشتن، فکر کردن، اندیشیدن، خیال کردن، خیال داشتن، گمان کردن، فکر چیزی را کردن
دیدن، تفکر کردن، اندیشیدن، در نظر داشتن
تفکر کردن، اندیشیدن، احتکار کردن، سفته بازی کردن، معاملات قماری کردن
اندیشیدن، از خود در آوردن، ابتکار کردن، ابداع کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) (اندیشید اندیشد خواهد اندیشید بیندیش اندیشنده اندیشیده . ) ۱ - فکر کردن تفکر کردن تائ مل کردن . ۲ - بیم داشتن .
فرهنگ معین
(اَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - فکر کردن ، تأمل کردن . ۲ - ترس داشتن ، ترسیدن .
لغت نامه دهخدا
اندیشیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) فکر کردن و اندیشه کردن و خیال نمودن و پنداشتن. ( ناظم الاطباء ). فکر و خیال کردن. ( از آنندراج ). تأمل کردن. سگالیدن. سگالش کردن. تصور کردن. تأمل.فکرت. ترویه. ( یادداشت مؤلف ). تفکر کردن. پنداشتن.ظن بردن. گمان بردن. توهم کردن. یاد کردن. یاد آوردن. در فکر تهیه چیزی بودن. ( از یادداشتهای لغت نامه ).تفکر. فکر. تفکن. تقدیر. تمئنه. ( از منتهی الارب ) : اندیشیدم که اگر از من گنج نامه ای طلب کنند... ( تاریخ بلعمی ). دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد و وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبرباشد پس بر رسید مسلمان زاده بود. ( تاریخ بلعمی ).
نماند ببهرام هم تاج و تخت
چه اندیشد این مردم نیکبخت.
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.
که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری.
این یکدم نقد را غنیمت می دان
از رفته بیندیش ز آینده مپرس.
نماند ببهرام هم تاج و تخت
چه اندیشد این مردم نیکبخت.
فردوسی.
عطارد دلالت کند بر قوت اندیشیدن. ( التفهیم بیرونی ). اما یونانیان بر ستارگان خطها اندیشیدند. ( التفهیم بیرونی ).چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.
فرخی.
اگر ندانی بندیش تا چگونه بودکه سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.
لبیبی.
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری.
منوچهری.
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی.اسدی.
بدانید که اگر دست نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ماگیرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623 ). جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله تابع و فرمان برداریم. ( تاریخ بیهقی ص 258 ). زمانی اندیشید پس گفت حق بدست خواجه بونصر است. ( تاریخ بیهقی ص 397 ). گفت بجان و سر خداوند سوگند که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد. ( تاریخ بیهقی ص 331 ).این یکدم نقد را غنیمت می دان
از رفته بیندیش ز آینده مپرس.
خیام.
اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. ( کلیله و دمنه ). اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم... همچنان نادان باشم که آن دزد.( کلیله و دمنه ). اگر در دل او [ دمنه ] آزاری باقیست ناگاه خیانتی اندیشد. ( کلیله و دمنه ). گمان نمی باشد که شنزبه خیانتی اندیشد. ( کلیله و دمنه ). از نوعی در حلاوت آن ( شهد ) مشغول گشت که از کار خود غافل ماندو نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است. ( کلیله و دمنه ). پس در خواتیم کارها نظر عاقلانه واجب دید واندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 39 ). اگر تو تدبیری اندیشیده ای یا مصلحتی دیده ای من تابع رای و متابع عزم تو خواهم بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 123 ). اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 391 ). به اتفاق یکدیگر حیلتی اندیشیدند که نصر را بدست آرند و خاطر از کار او فارغ گردانند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 231 ).اندیشیدن . [ اَ دَ ] (مص ) فکر کردن و اندیشه کردن و خیال نمودن و پنداشتن . (ناظم الاطباء). فکر و خیال کردن . (از آنندراج ). تأمل کردن . سگالیدن . سگالش کردن . تصور کردن . تأمل .فکرت . ترویه . (یادداشت مؤلف ). تفکر کردن . پنداشتن .ظن بردن . گمان بردن . توهم کردن . یاد کردن . یاد آوردن . در فکر تهیه چیزی بودن . (از یادداشتهای لغت نامه ).تفکر. فکر. تفکن . تقدیر. تمئنه . (از منتهی الارب ) : اندیشیدم که اگر از من گنج نامه ای طلب کنند... (تاریخ بلعمی ). دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد و وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبرباشد پس بر رسید مسلمان زاده بود. (تاریخ بلعمی ).
نماند ببهرام هم تاج و تخت
چه اندیشد این مردم نیکبخت .
عطارد دلالت کند بر قوت اندیشیدن . (التفهیم بیرونی ). اما یونانیان بر ستارگان خطها اندیشیدند. (التفهیم بیرونی ).
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری .
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی .
بدانید که اگر دست نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ماگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله تابع و فرمان برداریم . (تاریخ بیهقی ص 258). زمانی اندیشید پس گفت حق بدست خواجه بونصر است . (تاریخ بیهقی ص 397). گفت بجان و سر خداوند سوگند که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد. (تاریخ بیهقی ص 331).
این یکدم نقد را غنیمت می دان
از رفته بیندیش ز آینده مپرس .
اندیشید که اگر کشیده بفروشم ... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه ). اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم ... همچنان نادان باشم که آن دزد.(کلیله و دمنه ). اگر در دل او [ دمنه ] آزاری باقیست ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه ). گمان نمی باشد که شنزبه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه ). از نوعی در حلاوت آن (شهد) مشغول گشت که از کار خود غافل ماندو نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است . (کلیله و دمنه ). پس در خواتیم کارها نظر عاقلانه واجب دید واندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 39). اگر تو تدبیری اندیشیده ای یا مصلحتی دیده ای من تابع رای و متابع عزم تو خواهم بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 123). اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 391). به اتفاق یکدیگر حیلتی اندیشیدند که نصر را بدست آرند و خاطر از کار او فارغ گردانند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 231).
ای که با شیری تو درپیچیده ای
بازگو رایی که اندیشیده ای .
تو که بیدردی همی اندیش این
نیست صاحب درد را این فکر هین .
خطیب اندرین لختی بیندیشید. (گلستان ).
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی که زان ِ که باشد ظفر.
عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم . (گلستان ).
در دایره ٔ قسمت ما نقطه ٔ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه توفرمایی .
|| ترس و بیم کردن . (آنندراج ). ترسیدن . هراسیدن . باک داشتن . پروا داشتن . احتراز کردن . اجتناب کردن . ملاحظه کردن . پرهیز کردن . خوف ؛ اندیشیدن از چیزی ، مهم شمردن آن یا محل نهادن بدان . (از یادداشتهای مؤلف ). از آن متوهم شدن :
چنان اندیشداو از دشمن خویش
چو باز تیز چنگال از کراکا .
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا پیش نگیرم نهاز.
چه اندیشی از آن سپاه بزرگ
که توران چو میشند و ایران چو گرگ .
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نزشاه با تاج و فر.
یکی کار پیش است فردا که مرد
نیندیشد از روزگار نبرد.
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که از شیر نیندیشد در بیشه غزالی .
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس .
نتوان جست خلافش بسلاح و به سپاه
زانکه نندیشدشیر یله از یشک گراز.
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیا کند و پر کند چو نار.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده به انگشت
پهلو بدبوس و سر بچنبه .
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست پیشیارت .
هرچه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند بکام و آرزوی خویش .
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
بذره نیندیشم از هر غری .
برآن گفتار شیرین نرم گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
می اندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن می نویسم . (تاریخ بیهقی ص 567). من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم همه معد دارم که حقا از این روزگار بیندیشیده ام . (تاریخ بیهقی ص 259). احمد ینالتکین ... دوحبه از قاضی نندیشید. (تاریخ بیهقی ص 408).
چون بحرب آیی با دسته ٔ ریم آهن
مکن ای غافل بندیش ز سوهانم .
نندیشم از کسی که بنادانی
با من رسن بکینه کشان دارد
ابر سیاه را بهوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.
نیندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم .
ای گاو چرا زشیر نرمی
بندیش که پیش او نپایی .
نومید مکن گسیل سائل را
بندیش زروزگار آن سائل
بندیش زتشنگان بدشت اندر
ای بر لب جوی خفته اندر ظل .
و چون این کار بکرد همه جوانب دیگر از وی بیندیشیدند و ملک او مستقیم گشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69). یا دینداری بودکه از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه ).
هرکه باشد عاشق جانان نپردازد زجان
هرکه باشد طالب گوهر نه اندیشد زآب .
نیندیشد از فلک نخرد سنبلش بجو
برکهکشان و خوشه بود ریشخند او.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن .
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد.
پروانه چو شمع دید دیوانه شود
از سوختن آن لحظه کجا اندیشد.
هرچه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان .
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام .
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ٔ حیوان درون تاریکی است .
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی .
تشنه و سوخته در چشمه ٔ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.
ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش .
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زآن شب که من از غم بدعا دست برآرم .
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.
گرمن از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ مستی و رندی نرود از پیشم .
- براندیشیدن ؛ اندیشیدن . فکر کردن .
- || ترسیدن ؛ هراسیدن . پروا داشتن . و رجوع به همین ماده شود.
- دراندیشیدن ؛ اندیشیدن . فکر کردن .
- || ترسیدن ؛ هراسیدن . و رجوع به همین ماده شود.
نماند ببهرام هم تاج و تخت
چه اندیشد این مردم نیکبخت .
فردوسی .
عطارد دلالت کند بر قوت اندیشیدن . (التفهیم بیرونی ). اما یونانیان بر ستارگان خطها اندیشیدند. (التفهیم بیرونی ).
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.
فرخی .
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.
لبیبی .
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری .
منوچهری .
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی .
اسدی .
بدانید که اگر دست نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ماگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله تابع و فرمان برداریم . (تاریخ بیهقی ص 258). زمانی اندیشید پس گفت حق بدست خواجه بونصر است . (تاریخ بیهقی ص 397). گفت بجان و سر خداوند سوگند که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد. (تاریخ بیهقی ص 331).
این یکدم نقد را غنیمت می دان
از رفته بیندیش ز آینده مپرس .
خیام .
اندیشید که اگر کشیده بفروشم ... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه ). اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم ... همچنان نادان باشم که آن دزد.(کلیله و دمنه ). اگر در دل او [ دمنه ] آزاری باقیست ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه ). گمان نمی باشد که شنزبه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه ). از نوعی در حلاوت آن (شهد) مشغول گشت که از کار خود غافل ماندو نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است . (کلیله و دمنه ). پس در خواتیم کارها نظر عاقلانه واجب دید واندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 39). اگر تو تدبیری اندیشیده ای یا مصلحتی دیده ای من تابع رای و متابع عزم تو خواهم بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 123). اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 391). به اتفاق یکدیگر حیلتی اندیشیدند که نصر را بدست آرند و خاطر از کار او فارغ گردانند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 231).
ای که با شیری تو درپیچیده ای
بازگو رایی که اندیشیده ای .
مولوی .
تو که بیدردی همی اندیش این
نیست صاحب درد را این فکر هین .
مولوی .
خطیب اندرین لختی بیندیشید. (گلستان ).
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .
(گلستان ).
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی که زان ِ که باشد ظفر.
(بوستان ).
عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم . (گلستان ).
در دایره ٔ قسمت ما نقطه ٔ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه توفرمایی .
حافظ.
|| ترس و بیم کردن . (آنندراج ). ترسیدن . هراسیدن . باک داشتن . پروا داشتن . احتراز کردن . اجتناب کردن . ملاحظه کردن . پرهیز کردن . خوف ؛ اندیشیدن از چیزی ، مهم شمردن آن یا محل نهادن بدان . (از یادداشتهای مؤلف ). از آن متوهم شدن :
چنان اندیشداو از دشمن خویش
چو باز تیز چنگال از کراکا .
دقیقی .
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا پیش نگیرم نهاز.
خسروی .
چه اندیشی از آن سپاه بزرگ
که توران چو میشند و ایران چو گرگ .
فردوسی .
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی .
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نزشاه با تاج و فر.
فردوسی .
یکی کار پیش است فردا که مرد
نیندیشد از روزگار نبرد.
فردوسی .
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که از شیر نیندیشد در بیشه غزالی .
فرخی .
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس .
فرخی .
نتوان جست خلافش بسلاح و به سپاه
زانکه نندیشدشیر یله از یشک گراز.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 203).
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیا کند و پر کند چو نار.
فرخی .
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده به انگشت
پهلو بدبوس و سر بچنبه .
لبیبی .
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست پیشیارت .
لبیبی .
هرچه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند بکام و آرزوی خویش .
منوچهری .
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
بذره نیندیشم از هر غری .
منوچهری .
برآن گفتار شیرین نرم گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین ).
می اندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن می نویسم . (تاریخ بیهقی ص 567). من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم همه معد دارم که حقا از این روزگار بیندیشیده ام . (تاریخ بیهقی ص 259). احمد ینالتکین ... دوحبه از قاضی نندیشید. (تاریخ بیهقی ص 408).
چون بحرب آیی با دسته ٔ ریم آهن
مکن ای غافل بندیش ز سوهانم .
ناصرخسرو.
نندیشم از کسی که بنادانی
با من رسن بکینه کشان دارد
ابر سیاه را بهوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.
ناصرخسرو.
نیندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم .
ناصرخسرو.
ای گاو چرا زشیر نرمی
بندیش که پیش او نپایی .
ناصرخسرو.
نومید مکن گسیل سائل را
بندیش زروزگار آن سائل
بندیش زتشنگان بدشت اندر
ای بر لب جوی خفته اندر ظل .
ناصرخسرو.
و چون این کار بکرد همه جوانب دیگر از وی بیندیشیدند و ملک او مستقیم گشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69). یا دینداری بودکه از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه ).
هرکه باشد عاشق جانان نپردازد زجان
هرکه باشد طالب گوهر نه اندیشد زآب .
عبدالواسعجبلی .
نیندیشد از فلک نخرد سنبلش بجو
برکهکشان و خوشه بود ریشخند او.
خاقانی .
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن .
خاقانی .
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد.
خاقانی .
پروانه چو شمع دید دیوانه شود
از سوختن آن لحظه کجا اندیشد.
(از نغثةالمصدور).
هرچه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان .
مولوی .
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام .
سعدی .
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ٔ حیوان درون تاریکی است .
(گلستان ).
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی .
(گلستان ).
تشنه و سوخته در چشمه ٔ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.
(گلستان ).
ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش .
شبستری .
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زآن شب که من از غم بدعا دست برآرم .
حافظ.
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.
حافظ.
گرمن از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ مستی و رندی نرود از پیشم .
حافظ.
- براندیشیدن ؛ اندیشیدن . فکر کردن .
- || ترسیدن ؛ هراسیدن . پروا داشتن . و رجوع به همین ماده شود.
- دراندیشیدن ؛ اندیشیدن . فکر کردن .
- || ترسیدن ؛ هراسیدن . و رجوع به همین ماده شود.
فرهنگ عمید
۱. فعالیت ذهنی آگاهانه برای شکل دهی به تصورات ذهنی و دریافت مطلب، اندیشه کردن، فکر کردن.
۲. خیال کردن، پنداشتن.
۲. خیال کردن، پنداشتن.
واژه نامه بختیاریکا
به فِرگ بیدِن
پیشنهاد کاربران
فکر کردن - خیال نمودن
[ اَ ] ( مص ) فکر کردن. اندیشه کردن
سگالیدن
تامل
تفکر
فکر کردن
تفکر کردن
تفکر کردن
در نظر داشتن
در نظر داشتن
اندیشیدن: نگران و دلواپس بودن
بدو گفت از این خود میندیش هیچ
هُشیواری و رای و دانش بسیج
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۵۲.
بدو گفت از این خود میندیش هیچ
هُشیواری و رای و دانش بسیج
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۵۲.
ملاحظه کردن
تخیل، خیال
فکر کردن - فکر
پردازش تفکر
استقا مد
استقامت
Aldi Schiedam bemalen ihr Hubi
اندیشیدن :یعنی کشف کردن
اندیشیدن: یعنی کشف کردن یک چیزی وفهمیدن
کلمات دیگر: