کلمه جو
صفحه اصلی

محتاج


مترادف محتاج : بی برگ، بی چیز، بی نوا، تنگ دست، تهی دست، حاجتمند، عایل، فقیر، نیازی، مستحق، مستمند، مسکین، نیازمند

متضاد محتاج : بی نیاز، توانگر، غنی، مالدار

برابر پارسی : نیازمند، تهیدست، مستمند

فارسی به انگلیسی

needy, poor


necessitous, needy, poor

needy


مترادف و متضاد

بی‌برگ، بی‌چیز، بی‌نوا، تنگ‌دست، تهی‌دست، حاجتمند، عایل، فقیر، نیازی، مستحق، مستمند، مسکین، نیازمند ≠ بی‌نیاز، توانگر، غنی، مالدار


poor (صفت)
ناسازگار، فرومایه، پست، غریب، بی پول، محتاج، فقیر، بی چاره، فرومانده، نا مرغوب، بی نوا، معدود، ناچیز، دون، لات، مستمند، ضعیف الحال

dependent (صفت)
تابع، وابسته، مربوط، متعلق، موکول، محتاج، نامستقل

needy (صفت)
محتاج، فقیر، نیازمند، مستمند

necessitous (صفت)
محتاج، واجب، لازم، بایسته

hand-to-mouth (صفت)
محتاج، گنجشک روزی

فرهنگ فارسی

( اسم ) آنکه احتیاج دارد نیازمند :... تا ایشان بخیانت کردن و رشوت ستدن محتاج نباشند .
نام نیای خاندان چغانیان

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (اِفا. ) نیازمند.

لغت نامه دهخدا

محتاج. [ م ُ ] ( ع ص ) ( از «ح وج » ) حاجتمند و نیازمند. ( ناظم الاطباء ). نیازمند. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). حاجتومند. نیازومند. نیازی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ثرب. عدوم. ( منتهی الارب ). مفتقر :
لبت سیب بهشت و من محتاج
یافتن را همی نیابم ویل.
رودکی ( احوال و اشعار رودکی ص 1062 ).
خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319 ).
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز را کن کامل .
ناصرخسرو.
معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس. ( کلیله و دمنه ). به خیاط و مقراض محتاج نگشت. ( سندبادنامه ص 2 ).
درویش و غنی بنده این خاک درند
و آنان که غنی ترندمحتاج ترند.
سعدی.
گر گذاری و دشمنان بخورند
به که محتاج دوستان گردی.
سعدی.
بی زر نتوان رفت به زور از دریا
ور زر داری به زور محتاج نه ای.
سعدی.
به درویش ومسکین و محتاج داد.
سعدی.
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست.
حافظ.
آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست
و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست.
قاآنی.
- محتاج شدن ؛ نیازمند شدن.املاق. افتیاق : مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام. ( کلیله و دمنه ).هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه. ( تاریخ طبرستان ).
- محتاج کردن ؛ نیازمند کردن :
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.
سعدی.
- امثال :
خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند.

محتاج. [ م ُ ] ( اِخ ) نام نیای خاندان چغانیان. رجوع به چغانیان و آل محتاج شود.

محتاج . [ م ُ ] (اِخ ) نام نیای خاندان چغانیان . رجوع به چغانیان و آل محتاج شود.


محتاج . [ م ُ ] (ع ص ) (از «ح وج ») حاجتمند و نیازمند. (ناظم الاطباء). نیازمند. (مهذب الاسماء) (دهار). حاجتومند. نیازومند. نیازی . (یادداشت مرحوم دهخدا). ثرب . عدوم . (منتهی الارب ). مفتقر :
لبت سیب بهشت و من محتاج
یافتن را همی نیابم ویل .

رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1062).


خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز را کن کامل .

ناصرخسرو.


معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس . (کلیله و دمنه ). به خیاط و مقراض محتاج نگشت . (سندبادنامه ص 2).
درویش و غنی بنده ٔ این خاک درند
و آنان که غنی ترندمحتاج ترند.

سعدی .


گر گذاری و دشمنان بخورند
به که محتاج دوستان گردی .

سعدی .


بی زر نتوان رفت به زور از دریا
ور زر داری به زور محتاج نه ای .

سعدی .


به درویش ومسکین و محتاج داد.

سعدی .


محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست .

حافظ.


آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست
و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست .

قاآنی .


- محتاج شدن ؛ نیازمند شدن .املاق . افتیاق : مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام . (کلیله و دمنه ).هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه . (تاریخ طبرستان ).
- محتاج کردن ؛ نیازمند کردن :
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن .

سعدی .


- امثال :
خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند .

فرهنگ عمید

نیازمند.

دانشنامه عمومی

نیازمند،کسی که به چیزی احتیاج دارد


فرهنگ فارسی ساره

نیازمند، مستمند


پیشنهاد کاربران

بی برگ، بی چیز، بی نوا، تنگ دست، تهی دست، حاجتمند، عایل، فقیر، نیازی، مستحق، مستمند، مسکین، نیازمند

بی نیاز


کلمات دیگر: