مترادف حال کردن : به وجد آمدن، با نشاط شدن، لذت بردن، محظوظ شدن، حظ کردن، احساس خوشی کردن
حال کردن
مترادف حال کردن : به وجد آمدن، با نشاط شدن، لذت بردن، محظوظ شدن، حظ کردن، احساس خوشی کردن
مترادف و متضاد
۱. به وجد آمدن، با نشاط شدن
۲. لذت بردن، محظوظ شدن، حظ کردن، احساس خوشی کردن
فرهنگ فارسی
کیف کردن طرب
فرهنگ معین
(کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) شاد و خوش بودن ، لذت بردن .
لغت نامه دهخدا
حال کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کیف کردن. طرب. شعف. وجد. ( غیاث اللغات ). || در تداول عامه فارسی زبانان ، لذت بردن از ساز و آواز رامشگر و امثال آن. لذت بردن از سماع یا منظر خوبرویی :
دیشب نظر در آینه خط و خال کرد
خال و خطی بدید که افتاد و حال کرد.
گویا کماج خیمه لیلی خیال کرد.
دیشب نظر در آینه خط و خال کرد
خال و خطی بدید که افتاد و حال کرد.
شانی تکلو.
مجنون در آسمان چو قمر دید حال کردگویا کماج خیمه لیلی خیال کرد.
آصفی.
اصطلاحات
معنی اصطلاح -> حال کردن ( عامیانه )
لذت بردن؛ شاد شدن
مثال:
جات خالی، اونجا با دوستان خیلی حال کردیم.
لذت بردن؛ شاد شدن
مثال:
جات خالی، اونجا با دوستان خیلی حال کردیم.
کلمات دیگر: