مترادف دسترنج : اجرت، پاداش، حق العمل، مزد
دسترنج
مترادف دسترنج : اجرت، پاداش، حق العمل، مزد
فارسی به انگلیسی
wage
product of one's labour
فارسی به عربی
اجر ، أجرة
مترادف و متضاد
اجر، مزد، دستمزد، اجرت، کارمزد، دسترنج
اجرت، پاداش، حقالعمل، مزد
فرهنگ فارسی
اجرت، مزد، مزدکاروزحمت، آنچه که اززحمت برسد
( اسم ) ۱ - اجرت کاری که با دست کنند ۲ - اجرت کار ( مطلقا ) مزد حق الزحمه پاداش . ۳ - آنچه که براثر زحمت و کار بدست آید .
پیشه و حرفت و کسب و کار و صنعت یا کاری که با دست کنند یا پول و هر چه بواسطه زحمت حاصل شود .
( اسم ) ۱ - اجرت کاری که با دست کنند ۲ - اجرت کار ( مطلقا ) مزد حق الزحمه پاداش . ۳ - آنچه که براثر زحمت و کار بدست آید .
پیشه و حرفت و کسب و کار و صنعت یا کاری که با دست کنند یا پول و هر چه بواسطه زحمت حاصل شود .
فرهنگ معین
( ~. رَ ) (اِمر. ) ۱ - مزد کار. ۲ - چیزی که بر اثر کار و تلاش به دست می آید.
لغت نامه دهخدا
دسترنج . [ دَ رَ ] (اِ مرکب ) پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت . (برهان ) (از غیاث ) حرفه و پیشه (آنندراج ). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب :
بیاموز فرزند را دسترنج
اگر دست داری چو قارون بگنج .
|| کاری که با دست کنند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست . کار دست . ساخته ٔ دست :
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک .
|| پول و هرچه بواسطه ٔ زحمت حاصل شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب . نتیجه ٔ کوشش . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان .
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن .
|| کرایه و مواجب . (ناظم الاطباء). || آنچه از کسب بهم رسد. || مزد دست . (برهان ) (ناظم الاطباء). مزدی که در کار دست پیدا می شود (غیاث ). مزد کاری که بدست کرده باشند. (آنندراج ). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24).گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری . (قصص الانبیاء ص 21).
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور.
بقارونی قفل داران گنج
طمعدارم اندازه ٔ دسترنج .
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم .
گفت کاین مال دسترنج تو نیست
بخشش تو بقدر گنج تو نیست .
دستکش کس نیم از بهر گنج
دستکشی می خورم از دسترنج .
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره .
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج .
زو چه رنجی که دسترنج بخورد
گرگ بره برد چه خواهی کرد.
|| تعب . (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت . (غیاث ). رنج و زحمت و کوشش . (ناظم الاطباء) :
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج .
که اندرجهان داد گنج منست
جهان تازه از دسترنج منست .
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج .
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولی تر آیم بگنج .
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده به هر گوشه بی دسترنج .
ولیکن بشرطی که بی دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج .
بس آنکه مملکت از دسترنج اوداری
روا مدارکه بر خویشتن بیازاری .
مهناء، هنی ٔ؛ آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب ).
بیاموز فرزند را دسترنج
اگر دست داری چو قارون بگنج .
سعدی .
|| کاری که با دست کنند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست . کار دست . ساخته ٔ دست :
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک .
فردوسی .
|| پول و هرچه بواسطه ٔ زحمت حاصل شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب . نتیجه ٔ کوشش . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان .
سعدی (بوستان ص 209).
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن .
حافظ.
|| کرایه و مواجب . (ناظم الاطباء). || آنچه از کسب بهم رسد. || مزد دست . (برهان ) (ناظم الاطباء). مزدی که در کار دست پیدا می شود (غیاث ). مزد کاری که بدست کرده باشند. (آنندراج ). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24).گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری . (قصص الانبیاء ص 21).
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور.
نظامی .
بقارونی قفل داران گنج
طمعدارم اندازه ٔ دسترنج .
نظامی .
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم .
نظامی .
گفت کاین مال دسترنج تو نیست
بخشش تو بقدر گنج تو نیست .
نظامی .
دستکش کس نیم از بهر گنج
دستکشی می خورم از دسترنج .
نظامی .
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره .
سعدی .
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج .
سعدی .
زو چه رنجی که دسترنج بخورد
گرگ بره برد چه خواهی کرد.
اوحدی (از آنندراج ).
|| تعب . (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت . (غیاث ). رنج و زحمت و کوشش . (ناظم الاطباء) :
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج .
فردوسی .
که اندرجهان داد گنج منست
جهان تازه از دسترنج منست .
فردوسی .
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج .
نظامی .
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولی تر آیم بگنج .
نظامی .
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده به هر گوشه بی دسترنج .
نظامی .
ولیکن بشرطی که بی دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج .
نظامی .
بس آنکه مملکت از دسترنج اوداری
روا مدارکه بر خویشتن بیازاری .
سعدی .
مهناء، هنی ٔ؛ آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب ).
دسترنج. [ دَ رَ ] ( اِ مرکب ) پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت. ( برهان ) ( از غیاث ) حرفه و پیشه ( آنندراج ). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. ( انجمن آرا ). تجارت و هنر. ( ناظم الاطباء ). کسب :
بیاموز فرزند را دسترنج
اگر دست داری چو قارون بگنج.
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک.
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان.
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن.
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور.
طمعدارم اندازه دسترنج.
گر محتشمم ز گنج خویشم.
بخشش تو بقدر گنج تو نیست.
دستکشی می خورم از دسترنج.
بهتر از نان کدخدا و بره.
نباشد چو قیراطی از دسترنج.
گرگ بره برد چه خواهی کرد.
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج.
بیاموز فرزند را دسترنج
اگر دست داری چو قارون بگنج.
سعدی.
|| کاری که با دست کنند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست. کار دست. ساخته دست : یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک.
فردوسی.
|| پول و هرچه بواسطه زحمت حاصل شود. ( ناظم الاطباء ). حاصل تعب. نتیجه کوشش. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان.
سعدی ( بوستان ص 209 ).
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن.
حافظ.
|| کرایه و مواجب. ( ناظم الاطباء ). || آنچه از کسب بهم رسد. || مزد دست. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). مزدی که در کار دست پیدا می شود ( غیاث ). مزد کاری که بدست کرده باشند. ( آنندراج ). حاصل رنج دست از کار یا مزد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. ( قصص الانبیاء ص 24 ).گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری. ( قصص الانبیاء ص 21 ).چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور.
نظامی.
بقارونی قفل داران گنج طمعدارم اندازه دسترنج.
نظامی.
اجری خور دسترنج خویشم گر محتشمم ز گنج خویشم.
نظامی.
گفت کاین مال دسترنج تو نیست بخشش تو بقدر گنج تو نیست.
نظامی.
دستکش کس نیم از بهر گنج دستکشی می خورم از دسترنج.
نظامی.
سرکه از دسترنج خویش و تره بهتر از نان کدخدا و بره.
سعدی.
به قنطار زر بخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج.
سعدی.
زو چه رنجی که دسترنج بخوردگرگ بره برد چه خواهی کرد.
اوحدی ( از آنندراج ).
|| تعب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). محنت و مشقت. ( غیاث ). رنج و زحمت و کوشش. ( ناظم الاطباء ) : چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج.
فرهنگ عمید
اجرت، مزد، مزد کار و زحمت، آنچه از زحمت کشیدن و رنج بردن به دست آید.
پیشنهاد کاربران
حاصل
مترادف دسترنج در زبان لری بختیاری ::
دسرنج، مز د
Dasranj. mozd
دس::دست
دسرنج، مز د
Dasranj. mozd
دس::دست
کلمات دیگر: