کلمه جو
صفحه اصلی

چهر


مترادف چهر : چهره، رخسار، رخ، رو، سیما، صورت، وجه، اصل، نژاد، شخصیت

فارسی به انگلیسی

phases, countenance, faced _, surface

face, cheek, countenance


countenance, faced _, surface


مترادف و متضاد

چهره، رخسار، رخ، رو، سیما، صورت، وجه


اصل، نژاد


شخصیت


۱. چهره، رخسار، رخ، رو، سیما، صورت، وجه
۲. اصل، نژاد
۳. شخصیت


فرهنگ فارسی

چهره، روی، رخساره، صورت انسان
( اسم ) ۱ - اصل نژاد. ۲ - روی صورت .
دهیست از دهستان چهار بخش هرسین شهرستان کرمانشاهان .

فرهنگ معین

(چِ ) (اِ. ) روی ، صورت .

لغت نامه دهخدا

چهر. [ چ ِ ] (اِ) چهره . (از شرفنامه ٔمنیری ). صورت (دهار). روی را گویند که به عربی وجه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). دورخ . دو رخسار. رخ . رخسار. رخساره . رو. روی . سیما. صورت . طلعت . عارض . عذار.قدام . لقاء. منظر. منظره . وجه . (یادداشت مؤلف ). این کلمه در اوستائی چیتهر بوده است و در فارسی چهر گردیده . (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 3) :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است .

رودکی .


به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز درخور گاه نیست .

فردوسی .


بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من .

فردوسی .


کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم رهزده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است .

اسدی .


همه چهر جم داشتند آشکار
به دیبا و دیوارها برنگار.

اسدی (گرشاسب نامه ).


وین چهرهای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و مضطر.

ناصرخسرو.


به چهر آفتابی به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی .

سعدی (بوستان ).


گاه کلمه ٔ چهر در این معنی به کلمات دیگر پیوندد و گاه کلمات دیگر به چهر بپیوندد و بکار رود.
- آرزوی چهر کسی داشتن ؛ خواهان دیدار او بودن :
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
همه آرزو دیدن چهر اوست .

فردوسی .


- آزادچهر ؛ دارای چهره ٔ آزادگان . که چهره ٔ مردم آزاده دارد :
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر.

نظامی .


- آژنگ چهر ؛ که چهره ٔ پرچین و شکن دارد.
- || پیر و فرسوده .
- || کنایه است از خشمگین و غضبناک .
- اندیشه ٔ چهر کسی را داشتن ؛ خیال کسی رادر سر پروردن . به یاد کسی بودن . آرزوی دیدار کسی راداشتن :
دل و جان و هوشم پر از مهر اوست
شب و روزم اندیشه ٔ چهر اوست .

فردوسی .


- با چشم چهر کسی را جستن ؛ چشم به راه او داشتن . سخت مشتاق دیدار او بودن :
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من .

فردوسی .


- به چهر دگرگونه گشتن با... ؛ بظاهر تغییر کردن با... :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته است با ما به چهر.

فردوسی .


- به چهر کسی خیره شدن ؛ بر روی کسی چهارچشم نگریستن . کسی را با کنجکاوی نگاه کردن . با شگفتی در روی کسی دیدن . مشتاقانه به چهره ٔ کسی نگریستن :
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روانش نهانی ز تن برپرید.
چنان خیره شد اندر آن چهر اوی
که شد دلش آکنده از مهر اوی .

فردوسی .


- به چهر کسی یا چیزی سبک نگریستن ؛ شتابزده به کسی یا چیزی نگاه کردن . زود او را از زیر چشم گذراندن :
ز بس کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو [ بفریدون ] بازداد
فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر وی اندر سبک بنگرید.

فردوسی .


- || به کسی یا چیزی سرسری نگاه کردن . مجازاً بدو اهمیت ندادن . به چیزی نشمردن او را. به چیزی نگرفتن او را. در شمار نیاوردن کسی یا چیزی را.
- بیدارچهر ؛ که چهره ٔ هوشیار دارد. که هشیاری و فراست از چهره اش خوانده شود.
- پریچهر ؛ پری روی . که چهره ٔ فرشتگان دارد. خوب روی . زیباروی .
- پسندیده چهر ؛ نیکوچهر. نکوچهر.نیکوصورت . نیکوروی . آنکه روی پسندیده و زیبا دارد :
که بینم پسندیده چهر ترا
بزرگی و مردی و مهر ترا.

فردوسی .


- پوشیده چهر ؛ بسته روی . آنکه چهره در نقاب دارد.
- || محجوب . باحیا.
- تاریک چهر ؛ سیاهروی . سیه روی . و چون صورت ظاهر را گواه حقیقت باطن گیرند و گویند از کوزه همان ترابد که در اوست مجازاً به معنی بدمنش . بدخوی و بداندیش و سیاه دل است :
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.

نظامی .


قلم درکش دیو تاریک چهر.

نظامی .


- تازه چهر ماندن ؛ تازه رو ماندن .
- || مجازاً جوان ماندن . شکسته نشدن . پیر و شکسته نشدن :
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم به گیتی یکی داستان
از این نامه ٔ نامور باستان .

فردوسی .


- توشه ٔ جان کسی از چهر کسی بودن ؛ جانش به جان او بستگی داشتن . از چهر کسی مایه ٔ زندگی گرفتن :
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشه ٔ جانم از چهر تست .

فردوسی .


- تیره چهر ؛ سیاه . تار. سخت تاریک :
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.

فردوسی .


- || مجازاً به معنی سیاه بخت .
- چشم بر چهر کسی نهادن ؛ متوجه کسی بودن . در چهره ٔ کسی نگاه کردن . دیده بر روی کسی دوختن :
نهاده همه چشم برچهر شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه .

فردوسی .


- چهر به کسی نمودن ؛ چهره به کسی گشادن . رخساره به کسی نشان دادن .
- || مجازاً کسی را مورد توجه قرار دادن . به کسی مهر و محبت ورزیدن . کسی را مورد تفقد و مهربانی قرار دادن .
- چهر پر از آب بودن ؛ رویی از اشک تر داشتن . چهره از اشک پوشیده داشتن . گریان و اشک ریزان بودن :
همه روی پوشیدگان را به مهر
پر از خون دلست و پر از آب چهر.

فردوسی .


- چهر پر از خنده آوردن ؛ خندان روی بودن . بشاش بودن . چهره ٔ باز و خندان داشتن :
پدروار پیش تومهر آورم
همیشه پر از خنده چهر آورم .

فردوسی .


- چهر خود در آب دیدن ؛ به خود نگریستن . خود دیدن و به خویشتن توجه کردن . خویشتن خویش را معاینه دیدن :
فزودن به فرزند بر مهر خویش
چو در آب دیدن بود چهر خویش .

فردوسی .


- چهر رخشان شدن ؛ افروخته رخسار شدن . شکفته رخسار گشتن :
چو بهرام باد آنکه با مهر تو
نخواهد که رخشان شود چهر تو.

فردوسی .


- چهر سیه کردن ؛ ماتم زده و سوگوار شدن :
همی گرید ابر از دریغت به مهر
سلب هم به مهرت سیه کرد چهر.

اسدی (گرشاسب نامه ).


- چهر کسی به مردم ماندن ؛ شبیه آدمیان بودن . به رخسار همچون آدمی بودن . صورت آدمی داشتن :
به مردم نماند همی چهر اوی
به گیتی نجوید کسی مهر اوی .

فردوسی .


- چهر گواه بر چیزی بودن ؛ گواهی دادن صورت ظاهر از حال باطن . گواه بودن ظاهر آدمی به باطن وی . اثر گذاشتن خوی آدمی در چهره ٔ وی . بهم پیوستن ظاهر و باطن :
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست .

فردوسی .


- چهر مهرافزا ؛ روئی که مایه ٔ فزونی محبت گردد. صورت که به سبب زیبائی عشق را بیفزاید. رویی که بر مهر و عشق بیفزاید :
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.

سعدی .


- خریدار چهر کسی بودن ؛ طالب او بودن . عاشق بر روی کسی بودن . کسی را دوست داشتن . به کسی عشق و علاقه داشتن :
خریدار دیدار و چهر ترا
همان خوب گفتار و مهر ترا.

فردوسی .


- خوب چهر ؛ خوب روی . زیباروی .خوش سیما. آنکه روی زیبا دارد. خوش سیما. مه طلعت . پری دیدار :
شگفتی بر او برفکندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر.

فردوسی .


نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.

نظامی .


جوانمرد چون دید کآن خوب چهر
ملکزاده را جوید از بهر مهر.

نظامی .


- خورشیدچهر ؛ که رویی چون خورشید تابان دارد :
بدو گفت کای شاه خورشیدچهر
تو موسیل را چون نپرسی به مهر.

فردوسی .


- در چهر کسی نگاه کردن ؛ متوجه او شدن . در روی او دیدن :
نگه کرد کاووس در چهر اوی
چنان اشک خونین و آن مهر اوی .

فردوسی .


- دیده از چهر کسی برداشتن ؛ دل از وی کندن . دل از وی برداشتن . ترک علاقه ٔ فیمابین کردن :
مرا آرزو نیست از مهر اوی
که دو دیده بردارم از چهر اوی .

فردوسی .


- دیده برنداشتن از چهر کسی ؛ یک چشم زدن ازاو غافل نماندن :
چنان شد دلش باز در مهر اوی
که دیده نبرداشت از چهر اوی .

فردوسی .


- دیوچهر ؛ که روئی چون دیو دارد. زشت روی . پتیاره روی :
فرشته صفت گرد آن دیوچهر.

نظامی .


- زرین چهر ؛ آنکه چهره ای به رنگ زر دارد. زردچهره :
چنین ماهی اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


- زشت چهر ؛ نازیبا. زشت روی .
- سیب چهر ؛ که چهری چون سیب دارد در رنگ و لطافت :
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کردبازی چو مردم به سیب .

نظامی .


- شیرچهر ؛ همانند شیر به چهره . دارای رویی چون شیر :
سپهری بینم و سیارگانی
به صورت های گوناگون مصور
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیرچهر و گاوپیکر.

ناصرخسرو.


- گاوچهر ؛ دارای صورت و نقش گاو.
- گرگ چهر ؛ که روی چون گرگ دارد. که باطن و خویی چون گرگ دارد. بدطینت . زشت طینت .
- گل چهر ؛ که روی چون گل دارد. که صورت لطیف و زیبا دارد.
- گلنارچهر ؛ آنکه چهره ای چون گلنار دارد یعنی سرخ و سپیدرنگ است . که چهرش به رنگ جلنار باشد سرخ و سپید :
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد گشت آن چو گلنارچهر.

فردوسی .


همان نازنینان گلنارچهر
ز گلزار آتش بریدند مهر.

نظامی .


- ماه چهر ؛ دارای رویی چون ماه . همانند ماه به رخسار.زیباروی . ماهروی :
چو بشنید آن دختر ماه چهر
که باید برید از رخ شاه مهر.

فردوسی .


- منوچهرچهر ؛ دارای رویی چون منوچهر با فر و جلالت وشکوه :
خسرو جم قدر منوچهرچهر
چهره بخاک در او سوده مهر.

(از حبیب السیر چ تهران ج 3 ص 326).


- مهرچهر ؛ خورشیدچهره . که چهره ای نورانی دارد. که روی رخشان دارد.
- نازنین چهر ؛ نازنین رخسار. نازنین روی :
بدو گفتش ای نازنین چهر من
که شوریده داری دل از مهر من .

سعدی (بوستان ).


- نیک چهر ؛ زیباروی .خوبرو. صاحب جمال . نیکوچهر. خوب چهر.
- همایون چهر ؛ فرخنده روی . که چهره ای مبارک و میمون دارد. خوش سیما. فرخ لقا.فرخ دیدار :
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر.

نظامی .


|| قیافه :
کنون صد پسرجوی همسال اوی
به بالا و چهر و بر و یال اوی .

فردوسی .


کنون این جهانجوی فرزند اوست
همانست گویی بچهر و به پوست .

فردوسی .


ترا داد ایزدچنین فرّ و چهر
که افزونت بر هر یکی داد مهر.

فردوسی .


بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آن همه کودکان را به گاه
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی .

فردوسی .


|| روی مردم خواه تراشند و خواه نقش کنند و غیرمردم . || صورت مادی و ظاهر هر چیز. ظاهر :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته ست با ما بچهر.

فردوسی .


در بیت ذیل فردوسی «چهر» در برابر «جان » آمده است به ذکر جزء و اراده ٔ کل به معنی تن . و یا ظاهر در برابر باطن :
همان اورمزد و همان روزمهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.

فردوسی .


|| به معنی اصل و ذات نیز آمده است . (برهان ) (آنندراج ). در اوستا چیثر به معنی تخمه و نژاد است و اکنون چهر گوئیم . (پورداود،یشتها ج 2 ص 211) :
بدین چهر و این مهر و این رای و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی .

فردوسی .


|| مجازاًمظهر. جای نمایش . محل بروز :
ترا بر تن خویش بر مهر نیست
و گر هست مهر ترا چهر نیست .

فردوسی .



چهر. [ چ ِ ] ( اِ ) چهره. ( از شرفنامه ٔمنیری ). صورت ( دهار ). روی را گویند که به عربی وجه خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ). دورخ. دو رخسار. رخ. رخسار. رخساره. رو. روی. سیما. صورت. طلعت. عارض. عذار.قدام. لقاء. منظر. منظره. وجه. ( یادداشت مؤلف ). این کلمه در اوستائی چیتهر بوده است و در فارسی چهر گردیده. ( فرهنگ ایران باستان پورداود ص 3 ) :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز درخور گاه نیست.
فردوسی.
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من.
فردوسی.
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم رهزده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
همه چهر جم داشتند آشکار
به دیبا و دیوارها برنگار.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
وین چهرهای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و مضطر.
ناصرخسرو.
به چهر آفتابی به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی.
سعدی ( بوستان ).
گاه کلمه چهر در این معنی به کلمات دیگر پیوندد و گاه کلمات دیگر به چهر بپیوندد و بکار رود.
- آرزوی چهر کسی داشتن ؛ خواهان دیدار او بودن :
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
همه آرزو دیدن چهر اوست.
فردوسی.
- آزادچهر ؛ دارای چهره آزادگان. که چهره مردم آزاده دارد :
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر.
نظامی.
- آژنگ چهر ؛ که چهره پرچین و شکن دارد.
- || پیر و فرسوده.
- || کنایه است از خشمگین و غضبناک.
- اندیشه چهر کسی را داشتن ؛ خیال کسی رادر سر پروردن. به یاد کسی بودن. آرزوی دیدار کسی راداشتن :
دل و جان و هوشم پر از مهر اوست
شب و روزم اندیشه چهر اوست.
فردوسی.
- با چشم چهر کسی را جستن ؛ چشم به راه او داشتن. سخت مشتاق دیدار او بودن :
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من.
فردوسی.
- به چهر دگرگونه گشتن با... ؛ بظاهر تغییر کردن با... :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته است با ما به چهر.
فردوسی.
- به چهر کسی خیره شدن ؛ بر روی کسی چهارچشم نگریستن. کسی را با کنجکاوی نگاه کردن. با شگفتی در روی کسی دیدن. مشتاقانه به چهره کسی نگریستن :

چهر. [ چ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربخش هرسین شهرستان کرمانشاهان . در 18هزارگزی باختر هرسین و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ هرسین به کرمانشاه واقع است ، 628 تن سکنه دارد. از چشمه ٔ مهم آبیاری میشود. محصولش غلات ، ذرت ، چغندرقند و انواع میوه است . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ج 5). از بیستون که به کرمانشاهان میروند در طرف چپ راه قریه ای است موسوم به چهر در پشت تپه و دهکده ٔ بل وردی واقع است و متعلق به اولاد میرزاسلیمان خان است . (مرآت البلدان ج 4 ص 300).


فرهنگ عمید

۱. روی، رخسار.

دانشنامه عمومی

چهر، روستایی از توابع بخش بیستون شهرستان هرسین در استان کرمانشاه ایران است.
این روستا در دهستان شیزر قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۹۵، جمعیت آن ۲٬۲۷۷ نفر (۵۱۵خانوار) بوده است.
مکان های عبادی و مذهبی همواره در هر جامعه ای به ویژه جوامع اسلامی جایگاه خاص خود را داشته است و مکانی برای رشد و تعالی مردم آن بوده است. این اماکن در روستای چهر که دارای مردمانی متدین می باشد جایگاه خود را حفظ کرده است. این روستا دارای یک مسجد و یک حسینیه است که توسط خیرین خود روستا بنا شده است.
روستای چهر در یک منطقه کوهستانی واقعه شده، چشمه های فراوانی در آن واقع است. سراب چهر که دارای تعدادی چشمه است، در جنوب این روستا قرار دارد و منبعی مناسب برای آبیاری اراضی روستا است. آب این سراب دارای دمایی اندکی گرم (در حدود۳۵ درجه سانتیگراد) چه در ایام تابستان و چه در زمستان است به طوری که در روزهای سرد زمستان برخاستن بخار آب را از سطح آن می توان دید.

جدول کلمات

چهره ، روی ، رخسار

پیشنهاد کاربران

چهر : تخمه و تبار
دو دیگر که پرسیدی از چهرِ من
بیامیخت جانِ تو با مهرِ من
دکتر کزازی در مورد این واژه می نویسد:《این واژه در معنی تخمه و تبار، همانند و همساز با کاربرد واژه در پهلوی و اوستایی است . این واژه ، در اوستایی ، چِیثره بوده است . 》 دکتر کزازی در ادامه می افزاید :《سرگذشت ِ ریخت شناسی این واژه ، بِدُرُست ، برابر با واژه ی "مهر" است که آن نیز از مِیثره در اوستایی به یادگار مانده است. 》
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۴۰.

چهر:در معنی صورت و جمال
دکتر کزازی در مورد واژه ی " چهر" می نویسد : ( ( چهر در پهلوی در همین ریخت بکار می رفته است. در پارسی " چهر " با " چهره ، هم معنی است ؛ اما در پهلوی چهرگ ( = چهره ) در معنی طبیعت نیز بکار می رود ؛ چهریگ čihrīg ، در آن به معنی طبیعی است . ) )
( ( مرا دل سراسر پر از مهرتست
همه توشهٔ جانم از چهرتست ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 281. )


در پهلوی به معنی گُهر و اصل و کیفیت ذاتی هر چیزی بکار میرود.


کلمات دیگر: