شاعری است باستانی
ابونصر
فرهنگ فارسی
شاعری است باستانی
لغت نامه دهخدا
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) حمیدبن هلال . محدّث است .
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن منصور عمیدالملک کندری . رجوع به عمیدالملک کندری شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) کندی . رجوع به کندی شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن منصور مطهّری اسپیجابی حنفی . رجوع به احمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن عبدالصمد شیرازی . رجوع به احمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن جهیر مظفربن علی . رجوع به ابن جهیر نظام الدین ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن حسنون الترسی . از شیوخ حافظبن ابی بکر خطیب است . (تاج العروس ).
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن حسنون . احمدبن محمد ترسی . رجوع به ابونصر احمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن حسین بن محمد حناطی . فقیه است .
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن نظام الملک . رجوع به ابونصربن نظام الملک شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن طرخان فارابی . رجوع به ابونصر فارابی ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمد فارسی . رجوع به ابونصر فارسی شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )ابن عین زربی عدنان بن نصر. رجوع به عدنان ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن خاقان . فتح بن محمد. رجوع به ابن خاقان ابونصر... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) لیث بن عبداﷲ الشاشی . محدث است .
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )احمدبن محمد معروف به اقطع. رجوع به احمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )اسحاق بن احمدبن شیب بن نصر. رجوع به اسحاق ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن علی قطب الدوله از سلاطین ایلک خانیه ٔ ترکستان (پس از سال 400 هَ . ق .). رجوع به احمدبن علی ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمد عتابی . رجوع به احمد... و رجوع به عتابی شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )سعدبن ابوالقاسم قطّان حنفی . رجوع به سعد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )فتح بن موسی الخضراوی القصری . رجوع به فتح ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )محمدبن احمدبن علی گرگانچی . رجوع به محمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن حسین کلاباذی بخاری . رجوع به احمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبدالصمد. رجوع به احمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن نصر قبادی . رجوع به احمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )معین الدین . رجوع به ابونصربن احمد الکاشی ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ](اِخ ) قشیری شافعی . او راست : کتاب موضح فی الفروع .
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) نامقی . رجوع به ابونصر احمدبن ابی الحسن نامقی شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ](اِخ ) قاسم بن محمدبن مباشر. رجوع به قاسم ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن هلال البکیل . یکی از محدثین و معزمین به طریقه ٔ محموده است . (ابن الندیم ).
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) جوهری . رجوع به اسماعیل بن حماد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) اسماعیل بن حماد جوهری صاحب صحاح اللغة رجوع به اسماعیل .... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) حَمیل یا حُمَیْل . رجوع به ابونصر غفاری شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) عبدالرحمن بن عبدالجبار قیسی . رجوع به عبدالرحمن ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ارغیانی . محمدبن عبداﷲبن احمدبن محمد. فقیه شافعی نیشابوری . شاگرد امام الحرمین ابوالمعالی جوینی و علی بن احمدواحدی (454 - 528 هَ . ق .). مدفن او نیشابور است .
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) پارسا. ناصرالدین (خواجه ...). رجوع به ناصرالدین (خواجه ...) شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن مروان بن دوستک . ملقب به نصرالدوله صاحب میافارقین و دیاربکر. متوفی به سال 453 هَ . ق . رجوع به ابونصر کردی ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) از علمای دربار علی بن مأمون خوارزمشاه که محمود غزنوی آنان را بغزنین خواست . رجوع به حبط 1 ص 356 و رجوع به ابونصر عراق شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) (شیخ ...) جامی در نفحات الانس آرد که شیخ الاسلام گفت او سفرهای نیکو کرده بود و مشایخ بسیار دیده . شیخ ابوعمر و اسکاف را دیده بود و خدمت کرده بارودن (؟) و ابوعمر و سنجیده را دیده بود. شیخ ابونصر ابوعبداﷲ مانک را نیز دیده بود به ارّغان فارس ، شاگرد شبلی بود. حکایت کرده مر از ایشان .
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابراهیم بن محمد مقدسی .
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن منصوربن راش ، نایب استاد ابوبکر محمدبن اسحاق بن محمشاد. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 437 شود. و در نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ اینجانب نام او ابومنصور نضربن رامش آمده است .
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن علی پدر امیر ابوالفضل که در قصیده ٔ مناظره ٔ منسوب به اسدی مدح شده است . رجوع به سخن وسخنوران تألیف بدیعالزمان فروزانفر ج 2 ص 93 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن نباته ٔ تمیمی شاعر. عبدالعزیزبن عمربن محمدبن احمدبن نباته . رجوع به ابن نباته ابونصر... شود. و در الفهرست آمده که وفات او پس از چهارصد اتفاق افتاده و چون الفهرست در 377 هَ . ق . مبیضه شده ظاهراً ترجمه ٔ فوق الحاقی باشد.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن نظام الملک از وزرای دولت سلجوقی . رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 282 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن حمدان الجوینی . سیستانی الاصل . رجوع به تاریخ سیستان ص 20 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) تابعی است. او از ابن عباس و از او خلیفةبن حصین روایت کند.
ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) صاحب یا خواهرزادة اصمعی و نام او احمدبن حاتم است.
ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) ( سرهنگ... ) از امرای زمان مسعود. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 464 و 466 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) شاعری است باستانی و این یک بیت از او در لغت نامه اسدی برای کلمه پنجره شاهد آمده است :
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
ابونصر.[ اَ ن َ ] ( اِخ ) نوازنده ای به دربار محمود غزنوی :
بونصر تو در پرده عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزفی گوی.
ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) از علمای دربار علی بن مأمون خوارزمشاه که محمود غزنوی آنان را بغزنین خواست. رجوع به حبط 1 ص 356 و رجوع به ابونصر عراق شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) ( شیخ... ) جامی در نفحات الانس آرد که شیخ الاسلام گفت او سفرهای نیکو کرده بود و مشایخ بسیار دیده. شیخ ابوعمر و اسکاف را دیده بود و خدمت کرده بارودن ( ؟ ) و ابوعمر و سنجیده را دیده بود. شیخ ابونصر ابوعبداﷲ مانک را نیز دیده بود به ارّغان فارس ، شاگرد شبلی بود. حکایت کرده مر از ایشان.
ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) صحابی است و در غزوه خیبر ذکر او آمده است.
ابونصر.[ اَ ن َ ] ( اِخ ) ( قصر... ) موضعی است به یک فرسنگی جنوب شیراز. بر فراز تلی و بدانجا آثاری از پادشاهان قدیم و نقوشی باقی است.
ابونصر.[ اَ ن َ ] ( اِخ ) آوی. نام یکی از نقله و مترجمین.
ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) ابراهیم بن محمد مقدسی.
ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) ابن ابی جعفر محمدبن ابی اسحاق احمد کرمانی هروی. مؤلف حبیب السیر ( چ طهران ج 1 ص 310 )آرد: در سنه خمسمائه ( 500 هَ. ق. ). ابونصربن ابی جعفربن ابی اسحاق الهروی از منازل دنیوی بمنزهات اخروی انتقال نمود و او از علم ظاهری و باطنی محظوظ و بهره ور بود و در نفحات مسطور است که ابونصر بخدمت سید پیر رسید و بحرم مکه و مدینه و بیت المقدس رفته مدتی به عبادت و ریاضت گذرانید و چون از آن سفر بهرات مراجعت کرد در صد و بیست و چهار سالگی روی بعالم آخرت آورد و مرقد منورش در خانچه باد نزدیک بقبر امیر عبدالواحدبن مسلم است - انتهی. نویسندگان نامه دانشوران نوشته اند که در پانصد هجریه قدم بطریق عرفان نهاد اصلش از کرمان و از آنجا بهرات نقل کرد و در آن ملک مرجعیتی بی نهایت پیدا کرد. در بدایت حال در زمره فقهاء معدود بود. رجوع به نامه دانشوران ج 4 ص 81 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) (خواجه ...) برادر خواجه ابوالفرج عالی بن المظفر. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) (سرهنگ ...) از امرای زمان مسعود. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 464 و 466 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن ابی الحرث . احمدبن محمد. از آل فریغون . داماد ناصرالدین سبکتکین . در ترجمه ٔ تاریخ یمینی (چ طهران ص 306) آمده است : و ابوالحرث احمدبن محمد غرّه ٔ دولت و انسان مقلت و جمال خلّت و طرازحلّت ایشان (آل فریغون ) بود با همتی عالی و نعمتی متعالی و کنفی رحیب و مرتعی خصیب و امیر سبکتکین کریمه ای از کرایم او از بهر پسر خود سلطان یمین الدوله خواسته بود و او درّی یتیم از بحر جلال ناصرالدین از بهر پسر خویش ابونصر حاصل کرده و اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و وثائق قربت مستمر و مشتبک شده و چون ابوالحرث وفات یافت سلطان آن ولایت بر پسر او ابونصر مقرر داشت و او را بعنایت و رعایت مخصوص میداشت تا در سنه ٔ احدی و اربعمائه (401 هَ . ق .). از دار دنیا به دار عقبی تحویل کرد.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن جهیر محمدبن محمد. رجوع به ابن جهیر محمدبن محمدملقب به فخرالدوله و رجوع به محمدبن محمد... شود.
دانشنامه عمومی
این روستا در دهستان سرچهان قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۵۵ نفر (۳۶خانوار) بوده است.
دانشنامه اسلامی
...