کلمه جو
صفحه اصلی

ابونصر

فرهنگ فارسی

احمد فراهی شاعر قرن ششم و هفتم ( ف . ۶۱۸ ه . ق . ) معاصر و مداح ملک غازی یمین الدوله بهرامشاه بن حرب از ملوک نیمروز وی نصاب الصبیان ( ه . م . ) را بنظم در آورده است .
شاعری است باستانی

لغت نامه دهخدا

ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) حمیدبن هلال . محدّث است .


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن منصور عمیدالملک کندری . رجوع به عمیدالملک کندری شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) کندی . رجوع به کندی شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن منصور مطهّری اسپیجابی حنفی . رجوع به احمد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن عبدالصمد شیرازی . رجوع به احمد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن جهیر مظفربن علی . رجوع به ابن جهیر نظام الدین ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن حسنون الترسی . از شیوخ حافظبن ابی بکر خطیب است . (تاج العروس ).


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن حسنون . احمدبن محمد ترسی . رجوع به ابونصر احمد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن حسین بن محمد حناطی . فقیه است .


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن نظام الملک . رجوع به ابونصربن نظام الملک شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن طرخان فارابی . رجوع به ابونصر فارابی ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمد فارسی . رجوع به ابونصر فارسی شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )ابن عین زربی عدنان بن نصر. رجوع به عدنان ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن خاقان . فتح بن محمد. رجوع به ابن خاقان ابونصر... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) لیث بن عبداﷲ الشاشی . محدث است .


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )احمدبن محمد معروف به اقطع. رجوع به احمد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )اسحاق بن احمدبن شیب بن نصر. رجوع به اسحاق ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن علی قطب الدوله از سلاطین ایلک خانیه ٔ ترکستان (پس از سال 400 هَ . ق .). رجوع به احمدبن علی ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمد عتابی . رجوع به احمد... و رجوع به عتابی شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )سعدبن ابوالقاسم قطّان حنفی . رجوع به سعد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )فتح بن موسی الخضراوی القصری . رجوع به فتح ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )محمدبن احمدبن علی گرگانچی . رجوع به محمد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن حسین کلاباذی بخاری . رجوع به احمد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبدالصمد. رجوع به احمد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن نصر قبادی . رجوع به احمد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ )معین الدین . رجوع به ابونصربن احمد الکاشی ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ](اِخ ) قشیری شافعی . او راست : کتاب موضح فی الفروع .


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) نامقی . رجوع به ابونصر احمدبن ابی الحسن نامقی شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ](اِخ ) قاسم بن محمدبن مباشر. رجوع به قاسم ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن هلال البکیل . یکی از محدثین و معزمین به طریقه ٔ محموده است . (ابن الندیم ).


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) جوهری . رجوع به اسماعیل بن حماد... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) اسماعیل بن حماد جوهری صاحب صحاح اللغة رجوع به اسماعیل .... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) حَمیل یا حُمَیْل . رجوع به ابونصر غفاری شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) عبدالرحمن بن عبدالجبار قیسی . رجوع به عبدالرحمن ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ارغیانی . محمدبن عبداﷲبن احمدبن محمد. فقیه شافعی نیشابوری . شاگرد امام الحرمین ابوالمعالی جوینی و علی بن احمدواحدی (454 - 528 هَ . ق .). مدفن او نیشابور است .


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) پارسا. ناصرالدین (خواجه ...). رجوع به ناصرالدین (خواجه ...) شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن مروان بن دوستک . ملقب به نصرالدوله صاحب میافارقین و دیاربکر. متوفی به سال 453 هَ . ق . رجوع به ابونصر کردی ... شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) از علمای دربار علی بن مأمون خوارزمشاه که محمود غزنوی آنان را بغزنین خواست . رجوع به حبط 1 ص 356 و رجوع به ابونصر عراق شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) (شیخ ...) جامی در نفحات الانس آرد که شیخ الاسلام گفت او سفرهای نیکو کرده بود و مشایخ بسیار دیده . شیخ ابوعمر و اسکاف را دیده بود و خدمت کرده بارودن (؟) و ابوعمر و سنجیده را دیده بود. شیخ ابونصر ابوعبداﷲ مانک را نیز دیده بود به ارّغان فارس ، شاگرد شبلی بود. حکایت کرده مر از ایشان .


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابراهیم بن محمد مقدسی .


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن منصوربن راش ، نایب استاد ابوبکر محمدبن اسحاق بن محمشاد. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 437 شود. و در نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ اینجانب نام او ابومنصور نضربن رامش آمده است .


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) احمدبن علی پدر امیر ابوالفضل که در قصیده ٔ مناظره ٔ منسوب به اسدی مدح شده است . رجوع به سخن وسخنوران تألیف بدیعالزمان فروزانفر ج 2 ص 93 شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن نباته ٔ تمیمی شاعر. عبدالعزیزبن عمربن محمدبن احمدبن نباته . رجوع به ابن نباته ابونصر... شود. و در الفهرست آمده که وفات او پس از چهارصد اتفاق افتاده و چون الفهرست در 377 هَ . ق . مبیضه شده ظاهراً ترجمه ٔ فوق الحاقی باشد.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن نظام الملک از وزرای دولت سلجوقی . رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 282 شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن حمدان الجوینی . سیستانی الاصل . رجوع به تاریخ سیستان ص 20 شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) طبیبی به زمان شاه عباس اول صفوی. رجوع به ابونصر اصفهانی... شود.

ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) تابعی است. او از ابن عباس و از او خلیفةبن حصین روایت کند.

ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) صاحب یا خواهرزادة اصمعی و نام او احمدبن حاتم است.

ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) ( سرهنگ... ) از امرای زمان مسعود. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 464 و 466 شود.

ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) شاعری است باستانی و این یک بیت از او در لغت نامه اسدی برای کلمه پنجره شاهد آمده است :
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.

ابونصر.[ اَ ن َ ] ( اِخ ) نوازنده ای به دربار محمود غزنوی :
بونصر تو در پرده عشاق رهی زن
بوعمرو تو اندر صفت گل غزفی گوی.
فرخی.
و رجوع به ابونصر پلنگ شود.

ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) از علمای دربار علی بن مأمون خوارزمشاه که محمود غزنوی آنان را بغزنین خواست. رجوع به حبط 1 ص 356 و رجوع به ابونصر عراق شود.

ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) ( شیخ... ) جامی در نفحات الانس آرد که شیخ الاسلام گفت او سفرهای نیکو کرده بود و مشایخ بسیار دیده. شیخ ابوعمر و اسکاف را دیده بود و خدمت کرده بارودن ( ؟ ) و ابوعمر و سنجیده را دیده بود. شیخ ابونصر ابوعبداﷲ مانک را نیز دیده بود به ارّغان فارس ، شاگرد شبلی بود. حکایت کرده مر از ایشان.

ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) صحابی است و در غزوه خیبر ذکر او آمده است.

ابونصر.[ اَ ن َ ] ( اِخ ) ( قصر... ) موضعی است به یک فرسنگی جنوب شیراز. بر فراز تلی و بدانجا آثاری از پادشاهان قدیم و نقوشی باقی است.

ابونصر.[ اَ ن َ ] ( اِخ ) آوی. نام یکی از نقله و مترجمین.

ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) ابراهیم بن محمد مقدسی.

ابونصر. [ اَ ن َ ] ( اِخ ) ابن ابی جعفر محمدبن ابی اسحاق احمد کرمانی هروی. مؤلف حبیب السیر ( چ طهران ج 1 ص 310 )آرد: در سنه خمسمائه ( 500 هَ. ق. ). ابونصربن ابی جعفربن ابی اسحاق الهروی از منازل دنیوی بمنزهات اخروی انتقال نمود و او از علم ظاهری و باطنی محظوظ و بهره ور بود و در نفحات مسطور است که ابونصر بخدمت سید پیر رسید و بحرم مکه و مدینه و بیت المقدس رفته مدتی به عبادت و ریاضت گذرانید و چون از آن سفر بهرات مراجعت کرد در صد و بیست و چهار سالگی روی بعالم آخرت آورد و مرقد منورش در خانچه باد نزدیک بقبر امیر عبدالواحدبن مسلم است - انتهی. نویسندگان نامه دانشوران نوشته اند که در پانصد هجریه قدم بطریق عرفان نهاد اصلش از کرمان و از آنجا بهرات نقل کرد و در آن ملک مرجعیتی بی نهایت پیدا کرد. در بدایت حال در زمره فقهاء معدود بود. رجوع به نامه دانشوران ج 4 ص 81 شود.

ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) (خواجه ...) برادر خواجه ابوالفرج عالی بن المظفر. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242 شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) (سرهنگ ...) از امرای زمان مسعود. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 464 و 466 شود.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن ابی الحرث . احمدبن محمد. از آل فریغون . داماد ناصرالدین سبکتکین . در ترجمه ٔ تاریخ یمینی (چ طهران ص 306) آمده است : و ابوالحرث احمدبن محمد غرّه ٔ دولت و انسان مقلت و جمال خلّت و طرازحلّت ایشان (آل فریغون ) بود با همتی عالی و نعمتی متعالی و کنفی رحیب و مرتعی خصیب و امیر سبکتکین کریمه ای از کرایم او از بهر پسر خود سلطان یمین الدوله خواسته بود و او درّی یتیم از بحر جلال ناصرالدین از بهر پسر خویش ابونصر حاصل کرده و اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و وثائق قربت مستمر و مشتبک شده و چون ابوالحرث وفات یافت سلطان آن ولایت بر پسر او ابونصر مقرر داشت و او را بعنایت و رعایت مخصوص میداشت تا در سنه ٔ احدی و اربعمائه (401 هَ . ق .). از دار دنیا به دار عقبی تحویل کرد.


ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن جهیر محمدبن محمد. رجوع به ابن جهیر محمدبن محمدملقب به فخرالدوله و رجوع به محمدبن محمد... شود.


دانشنامه عمومی

ابونصر (بوانات)، روستایی از توابع بخش سرچهان شهرستان بوانات در استان فارس ایران است.
این روستا در دهستان سرچهان قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۵۵ نفر (۳۶خانوار) بوده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ابونصر (ابهام زدایی). ابونصر ممکن است اسم یا کنیه برای اشخاص ذیل باشد: • ابونصر ابن صباغ، از فقهای بزرگ اهل سنت• ابونصر ابن عربشاه، اِبْن ِ عَرَبْشاه ، ابونصر هبةالله عبدالوهاب بن احمد حاج طرخانی ، ملقب به تاج الدین ، فقیه و ادیب حنفی • ابونصر باهلی، باهلی، ابونصر احمد بن حاتم، ادیب و لغوی عرب• ابو نصر برسبای، بَرْسْبای، ملک اشرف (سیف الدین) ابوالنّصر، از ممالیک (بُرجیه) مصر (حک: ۸۲۵ ـ۸۴۱)• ابو نصر سراج، ابو نصر، عبدالله بن علی سراج طوسی، ملقب به طاووس الفقراء، از فقهای صوفیان در قرن چهارم هجری• ابو نصر فارابی، ابونصر محمد بن طرحان فارابی مشهور به معلم ثانی، از دانشمندان و فلاسفه بزرگ اسلامی• ابونصر اسماعیل بن حماد جوهری، ابونصر اسماعیل بن حمّاد جوهری، ادیب و لغوی ایرانی قرن چهارم و مؤلف صحاح اللغه• ابونصر حسن بن فضل طبرسی، طبرسی، ابونصر حسن بن فضل، ملقب به رضی الدین، فقیه، از بزرگان علمای امامیه، محدّث ثقه در قرن ششم• ابونصر فتح موصلی، فتح موصلی، ابونصر، محدّث و صوفی قرن دوم و سوم• ابونصر مروزی، بِشر حافی، مکنّی به ابونصر مَروزی، عارف، محدث و فقیه
...


کلمات دیگر: