مترادف خداوندی : الهی، پادشاهی
خداوندی
مترادف خداوندی : الهی، پادشاهی
فارسی به انگلیسی
lordship
deity
مترادف و متضاد
پادشاهی
۱. الهی
۲. پادشاهی
فرهنگ فارسی
( صفت ) منسوب و مربوط به خداوند پادشاهی : (( اگر التفات خداوندیش بیاراید نگارخان. چینی و نقش ارتنگی است ) ) . ( گلستان ) ۲ - منسوب و مربوط بخداوند الهی (( لطف خداوندی شامل حال او شد ) )
ریاست آقائی
ریاست آقائی
فرهنگ معین
( ~. ) (حامص . ) ۱ - مالکیت ، صاحب بودن . ۲ - پادشاهی . ۳ - الوهیت .
لغت نامه دهخدا
خداوندی. [ خ ُ وَ ] ( حامص )ریاست. آقائی. ( ناظم الاطباء ). مهتری. مولائی. سیادت.خواجگی. شاهی. بزرگی. بزرگواری. سروری :
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من از پار.
بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق.
خداوندی و خوبی و جوانی
تن آسانی و ناز و کامرانی
چو چیزی زآنچه داری بیش خواهی
ز بیشی خواستن یابی تباهی.
گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی.
کرم کردی خداوندی نمودی.
بندگی بند و خداوندی صداع.
خداوندا ز آفاتش نگهدار.
نبینی که بر آسمان و زمین
مر او را خداوندی و مهتریست.
پیش خداوندی او بندگی است.
مگر امید بخشایش خداوندی.
کس نتواند که بجا آورد.
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست.
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من از پار.
فرخی.
ای ملک مسعودبن محمود کاحرار زمان بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق.
منوچهری.
حشمت مجلس عالی بزرگ است زهی که نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن. بخواجه نبشتیم تا این کار را بخداوندی تمام کند. ( تاریخ بیهقی ). نگریست و گفت : من هرگز حق خداوندی این پادشاه فراموش نکنم. ( تاریخ بیهقی ).خداوندی و خوبی و جوانی
تن آسانی و ناز و کامرانی
چو چیزی زآنچه داری بیش خواهی
ز بیشی خواستن یابی تباهی.
( ویس و رامین ).
خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی.
ناصرخسرو.
بجز او را بخداوندی تعیین نکند.سوزنی.
قدم برداشتی و رنجه بودی کرم کردی خداوندی نمودی.
نظامی.
مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع.
مولوی.
خداوندی بجای بندگان کردخداوندا ز آفاتش نگهدار.
حافظ.
|| ( حامص ) ربوبیت. الهیت : نبینی که بر آسمان و زمین
مر او را خداوندی و مهتریست.
ناصرخسرو.
کشمکش هرچه در او زندگی است پیش خداوندی او بندگی است.
نظامی.
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزدمگر امید بخشایش خداوندی.
سعدی ( طیبات ).
ورنه سزاوار خداوندیش کس نتواند که بجا آورد.
سعدی.
|| ( ص نسبی ) منسوب بخداوند. منسوب به خواجه. منسوب بشاه : در دولت خداوندی همگنان را راضی کردم ، مگر حسود را که راضی نمیشود؛ الا بزوال نعمت من و اقبال دولت خداوندی. ( گلستان سعدی ).گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانه چینی و نقش ارتنگیست.
سعدی.
فرهنگ عمید
۱. الهی.
۲. (صفت نسبی، منسوب به خداوند ) مربوط به خداوند.
۳. [قدیمی] بزرگی.
۴. [قدیمی] پادشاهی.
۵. [قدیمی] مالکیت.
۲. (صفت نسبی، منسوب به خداوند ) مربوط به خداوند.
۳. [قدیمی] بزرگی.
۴. [قدیمی] پادشاهی.
۵. [قدیمی] مالکیت.
پیشنهاد کاربران
الهی
الوهیت
کلمات دیگر: