کلمه جو
صفحه اصلی

محاسن


مترادف محاسن : ریش، لحیه، احسان ها، حسنات، حسن ها، خوبی ها، فضایل، مناقب، نیکویی ها، نیکی ها

متضاد محاسن : سیئات

برابر پارسی : خوبی ها، نیکی ها، زیبایی ها، ریش

فارسی به انگلیسی

good deeds, beauties, beerd


good deeds, beauties, beard, beerd

مترادف و متضاد

ریش، لحیه ≠ سیئات


احسان‌ها، حسنات، حسن‌ها، خوبی‌ها، فضایل، مناقب، نیکویی‌ها، نیکی‌ها


۱. ریش، لحیه
۲. احسانها، حسنات، حسنها، خوبیها، فضایل، مناقب، نیکوییها، نیکیها ≠ سیئات


فرهنگ فارسی

نام کتابی تالیف برقی که برخی آنرا با اصول اربعه شیعه جمعا کتب خمسه خواندهاند
جمع حسن بمعنی خوبی ونیکویی ، وبه معنی اعضائ نیک بدن بخصوص ریش، لحیه
( اسم ) ۱ - جمع حسن خوبیها نیکوییها: ... بمیامن شهامت دها و محاسن حصافت رای انور خدایگانی لطفا و عنفا سر بر خط انقیاد نهاده ... توضیح محاسن جمع حسن است بر خلاف قیاس صرفی . بعضی آنرا جمع محسن گفته اند و مولف لسان العرب از قول ازهری این قول را مردود دانسته . ۲ - ریش لحیه : و اندر محاسن و عنفق. وی پانزده موی کما بیش سپید بود .
ابن عبدالملک

فرهنگ معین

(مَ س ) [ ع . ] (اِ. ) جِ حسن . ۱ - نیکویی - ها، خوبی ها. ۲ - موی صورت ، ریش و سبیل .

لغت نامه دهخدا

محاسن. [ م َ س ِ ] ( ع اِ ) ج ِ حسن برخلاف قیاس ، نیکوئیها و خوبیها. کردارهای نیکو و احسانها. خیرات و زیبائیها. ( ناظم الاطباء ). مقابل مَساوی : نیکوئیها و معایب و مثالب و محاسن و مناقب پنهان ماند. ( تاریخ بیهقی ص 96 چ ادیب ). محاسن و مقابح ویرا باز نمودندی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100 ).چون ضعیفی افتد میان دو قوی... معایب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان گردد. ( تاریخ بیهقی ). و محاسن عدل و سیاست تقریر افتاد. ( کلیله و دمنه ). و محاسن این کتاب را نهایت نیست. ( کلیله و دمنه ). و کارنامه دولت به اسم و محاسن او جمال گرفت. ( کلیله و دمنه ).
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی ست
و ز جمله اوصاف مساوی متعالی ست.
سوزنی.
به شرف نفس و مکارم اخلاق و وفور عقل و محاسن شیم و کمال فضل. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 274 ).
- محاسن شماری ؛ ندبه. گریه بر مرده و محاسن شماری او. ( منتهی الارب ). فاتحه خوانی. ( ناظم الاطباء ).
|| ج ِ مَحسَن. جاهای خوب و نیکو از بدن. مَحسَن یکی ِ محاسن است و محاسن را واحد و مفرد نیست. ( منتهی الارب ). || ریش و سبیل و شارب. ( ناظم الاطباء ). ریش مردان. ( آنندراج ) ( غیاث ). و گویا از معنی [ جاهای خوب و نیکو از بدن ] معنی ریش یعنی لحیه مستنبط باشد.( از یادداشت مرحوم دهخدا ) : قدی عظیم داشت و محاسنی دراز ( آلب ارسلان ) چنانکه وقت تیر انداختن گره زدی. ( راحة الصدور راوندی ص 117 ).
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی.
عطار.
او را دیدند محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف میکرد. ( تذکرة الاولیاء عطار ). گفتند آخر محاسن را شانه کن گفت بس فارغ مانده باشم که این کار کنم. ( تذکرة الاولیاء عطار ). شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت. ( تذکرة الاولیاء عطار ).
- محاسن از آسیا سفید کرده ؛ کنایه از کمال ابلهی است. ( آنندراج ) :
من و سرگرم مستی بودن و گرد جهان گشتن
مگر چون خود محاسن را سپید از آسیا کردم.
یحیی شیرازی ( از آنندراج ).
- محاسن حلق کردن ( کسی را ) ؛ ریش اورا تراشیدن : باز آوردند که او را محاسن حلق کند و ازشهر بیرون شود. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 51 ).

محاسن. [ م َ س ِ ] ( اِخ ) نام بطنی است. ( از انساب سمعانی ).


محاسن . [ م َ س ِ ] (اِخ ) ابن عبدالملک بن علی بن نجاالتنوخی الحموی دمشقی صالحی ، مکنی به ابوابراهیم و ملقب به ضیاءالدین فقیه حنبلی و از پارسایان ژنده پوش بود و به فتوی و حدیث پرداخت و مدرسه ٔ ضیائیه ٔ محاسنیه را به دمشق بنا نهاد. در قاسیون دمشق درگذشت و هم بدانجا مدفون شد. (643 هَ . ق .). (الاعلام زرکلی ).


محاسن . [ م َ س ِ ] (اِخ ) نام بطنی است . (از انساب سمعانی ).


محاسن . [ م َ س ِ ] (ع اِ) ج ِ حسن برخلاف قیاس ، نیکوئیها و خوبیها. کردارهای نیکو و احسانها. خیرات و زیبائیها. (ناظم الاطباء). مقابل مَساوی : نیکوئیها و معایب و مثالب و محاسن و مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی ص 96 چ ادیب ). محاسن و مقابح ویرا باز نمودندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100).چون ضعیفی افتد میان دو قوی ... معایب ظاهر گردد و محاسن و مناقب پنهان گردد. (تاریخ بیهقی ). و محاسن عدل و سیاست تقریر افتاد. (کلیله و دمنه ). و محاسن این کتاب را نهایت نیست . (کلیله و دمنه ). و کارنامه ٔ دولت به اسم و محاسن او جمال گرفت . (کلیله و دمنه ).
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی ست
و ز جمله ٔ اوصاف مساوی متعالی ست .

سوزنی .


به شرف نفس و مکارم اخلاق و وفور عقل و محاسن شیم و کمال فضل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 274).
- محاسن شماری ؛ ندبه . گریه بر مرده و محاسن شماری او. (منتهی الارب ). فاتحه خوانی . (ناظم الاطباء).
|| ج ِ مَحسَن . جاهای خوب و نیکو از بدن . مَحسَن یکی ِ محاسن است و محاسن را واحد و مفرد نیست . (منتهی الارب ). || ریش و سبیل و شارب . (ناظم الاطباء). ریش مردان . (آنندراج ) (غیاث ). و گویا از معنی [ جاهای خوب و نیکو از بدن ] معنی ریش یعنی لحیه مستنبط باشد.(از یادداشت مرحوم دهخدا) : قدی عظیم داشت و محاسنی دراز (آلب ارسلان ) چنانکه وقت تیر انداختن گره زدی . (راحة الصدور راوندی ص 117).
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی .

عطار.


او را دیدند محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف میکرد. (تذکرة الاولیاء عطار). گفتند آخر محاسن را شانه کن گفت بس فارغ مانده باشم که این کار کنم . (تذکرة الاولیاء عطار). شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت . (تذکرة الاولیاء عطار).
- محاسن از آسیا سفید کرده ؛ کنایه از کمال ابلهی است . (آنندراج ) :
من و سرگرم مستی بودن و گرد جهان گشتن
مگر چون خود محاسن را سپید از آسیا کردم .

یحیی شیرازی (از آنندراج ).


- محاسن حلق کردن (کسی را) ؛ ریش اورا تراشیدن : باز آوردند که او را محاسن حلق کند و ازشهر بیرون شود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 51).

فرهنگ عمید

۱. [جمعِ حُسن] = حُسن
۲. [مجاز] موی صورت مردان، ریش.

جدول کلمات

ریش

پیشنهاد کاربران

محاسن تلاوت آیه الکرسی در آغاز سفر


ریش، فضائل، نیکی ها

فواید، فایده ها، نیکی ها

ریش سبیل مو خوبی ها نیکی ها


کلمات دیگر: