کلمه جو
صفحه اصلی

تنومند


مترادف تنومند : پرزور، توانا، پرقوت، قدرتمند، زورمند، قوی ، بزرگ، بزرگ جثه، تناور، جسیم، چاق، ستبر، عظیم الجثه، فربه، قوی هیکل، کلان

متضاد تنومند : کم زور، ناتوان، لاغر، نزار

فارسی به انگلیسی

corpulent, big


burly, corpulent, full-bodied, gargantuan, huge, husky, immense, jumbo, portly, robust, sizable, sizeable, square, stalwart, voluminous


فارسی به عربی

سمین , ضخم , ضخم الجسم , قوی , متین

مترادف و متضاد

sturdy (صفت)
درشت، محکم، تنومند، ستبر، شکیبا، قوی هیکل، خوش بنیه

athletic (صفت)
ورزشی، پهلوانی، ورزشکار، تنومند، پرعضله

stout (صفت)
سخت، محکم، شق، تنومند، ستبر، ضخیم، نیرومند، چاق و چله، تومند، با اسطقس، قوی بنیه

robust (صفت)
تنومند، ستبر، قوی هیکل، خوش بنیه، هیکل دار

huge (صفت)
تنومند، سترگ، عظیم الجثه، کلان، یک دنیا، حجیم، گنده

rugged (صفت)
سخت، تنومند، زمخت، شدید، نیرومند، نا هموار، پیچ و تابدار، بی تمدن

burly (صفت)
سفت، تنومند، کلفت، ستبر، زبر و خشن، گره دار

stalwart (صفت)
تنومند، بی باک، ستبر، قوی، شدید، مصمم

corpulent (صفت)
تنومند، فربه، جسیم، گوشتالو

stockish (صفت)
تنومند، کودن، عاری از احساسات، قطور

full-bodied (صفت)
تنومند، عظیم الجثه

پرزور، توانا، پرقوت، قدرتمند، زورمند، قوی ≠ کم‌زور، ناتوان


۱. پرزور، توانا، پرقوت، قدرتمند، زورمند، قوی ≠ کمزور، ناتوان
۲. بزرگ، بزرگجثه، تناور، جسیم، چاق، ستبر، عظیمالجثه، فربه، قویهیکل، کلان ≠ لاغر، نزار


فرهنگ فارسی

تناور، فربه، بلندبالا، پرزور
( صفت ) ۱ - تناور ضحیم الجثه جسیم . ۲ - فربه چاق . ۳ - پر زور قوی توانا .

فرهنگ معین

(تَ مَ ) (ص مر. ) ۱ - تناور. ۲ - فربه ، چاق .

لغت نامه دهخدا

تنومند. [ ت َ م َ ] ( ص مرکب ) توانا و تندرست. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). تندرست. ( صحاح الفرس ). توانا. ( شرفنامه منیری ). از: تن + اومند ( پسوند اتصاف و مالکیت ). ( حاشیه برهان چ معین ) :
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد.
نظامی.
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد.
نظامی.
مرد محنت کشیده ای شب دوش
چون تنومند شد به طاقت و هوش.
نظامی.
رنجور تن است یا تنومند
هستم به جمالش آرزومند.
نظامی.
|| بلندبالا و عریض و صاحب قوت و فربه را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). باقوت. ( انجمن آرا ). تندرست. ( صحاح الفرس ). قوی جثه و فربه ، و بعضی نوشته اند که تنومند بمعنی صاحب قوت ، چه تنو بمعنی قوت و مند بمعنی صاحب. خان آرزو گوید که «واو» در ترکیب کلمه دوحرفی و لفظ مند زیاده کنند چنانکه برومند. ( غیاث اللغات ) . زورآور و پهلوان. ( شرفنامه منیری ). قوی و زورآور و قادر و بلندبالا و عریض. ( از ناظم الاطباء ) :
سواری تنومند و خسروپرست
بیامد ببر زد در این کار دست.
فردوسی.
دریغ آن سر تخمه اردشیر
دریغ آن جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین به نوشیروان
که در آسیا ماهروی ترا
جهاندار دیهیم جوی ترا
به دشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 3005 ).
شاه فرمود تا کمربندان
هم دلیران و هم تنومندان.
نظامی.
حمله بردند چون تنومندان
دشنه در دست و تیغ در دندان.
نظامی.
به نیروی تو شادم و تندرست
تنومندتر زآنچه بودم نخست.
نظامی.
تعالی اﷲ از آن نخل تنومند
که بر چندین ولایت سایه افکند.
کلیم ( از آنندراج ).
|| دارنده تن را نیز گفته اند که تن پرور باشد. ( برهان ). تن پرور. جسیم. ( ناظم الاطباء ). تناور. ( فرهنگ جهانگیری ) ( انجمن آرا ). دارنده تن اعم از انسان و جز آن. که تن دارد :
تنومند بی مغزی و جان نزار
همی دود از آتش کنی خواستار.
فردوسی.
خردمند را خلعت ایزدیست
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او راخریدار نیست

تنومند. [ ت َ م َ ] (ص مرکب ) توانا و تندرست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تندرست . (صحاح الفرس ). توانا. (شرفنامه ٔ منیری ). از: تن + اومند (پسوند اتصاف و مالکیت ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد.

نظامی .


بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد.

نظامی .


مرد محنت کشیده ای شب دوش
چون تنومند شد به طاقت و هوش .

نظامی .


رنجور تن است یا تنومند
هستم به جمالش آرزومند.

نظامی .


|| بلندبالا و عریض و صاحب قوت و فربه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). باقوت . (انجمن آرا). تندرست . (صحاح الفرس ). قوی جثه و فربه ، و بعضی نوشته اند که تنومند بمعنی صاحب قوت ، چه تنو بمعنی قوت و مند بمعنی صاحب . خان آرزو گوید که «واو» در ترکیب کلمه ٔ دوحرفی و لفظ مند زیاده کنند چنانکه برومند. (غیاث اللغات ) . زورآور و پهلوان . (شرفنامه ٔ منیری ). قوی و زورآور و قادر و بلندبالا و عریض . (از ناظم الاطباء) :
سواری تنومند و خسروپرست
بیامد ببر زد در این کار دست .

فردوسی .


دریغ آن سر تخمه ٔ اردشیر
دریغ آن جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین به نوشیروان
که در آسیا ماهروی ترا
جهاندار دیهیم جوی ترا
به دشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 3005).


شاه فرمود تا کمربندان
هم دلیران و هم تنومندان .

نظامی .


حمله بردند چون تنومندان
دشنه در دست و تیغ در دندان .

نظامی .


به نیروی تو شادم و تندرست
تنومندتر زآنچه بودم نخست .

نظامی .


تعالی اﷲ از آن نخل تنومند
که بر چندین ولایت سایه افکند.

کلیم (از آنندراج ).


|| دارنده ٔ تن را نیز گفته اند که تن پرور باشد. (برهان ). تن پرور. جسیم . (ناظم الاطباء). تناور. (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا). دارنده ٔ تن اعم از انسان و جز آن . که تن دارد :
تنومند بی مغزی و جان نزار
همی دود از آتش کنی خواستار.

فردوسی .


خردمند را خلعت ایزدیست
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
تنومند را کو خرد یار نیست
به گیتی کس او راخریدار نیست
نباشد خرد جان نباشد رواست
خرد جان جانست و ایزد گواست .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2396).


چنان چون تن و جان که یارند جفت
تنومند پیدا و جان در نهفت
همان کالبد مرد را کوشش است
اگر بخت بیدار در جوشش است .

فردوسی (ایضاً ص 2453).


تنومند را از خورش چاره نیست
وزین بر تنومند بیغاره نیست .

(گرشاسبنامه ).


ای روان همه تنومندان
آرزوبخش آرزومندان .

سنائی .


تنومند را قدر چندان بود
که در خانه ٔ کالبد جان بود.

نظامی .


تنومند ازو جمله ٔ کائنات
بدوزنده هر کس که دارد حیات .

نظامی .


چو گشت آن سه دوری ز مرکز عیان
تنومند شد جوهری در میان .

نظامی .


|| شاد و خرم . (برهان ) (ناظم الاطباء). شاددل . (صحاح الفرس ). خرم دل . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بود مرد دانا به گاه نبرد
تنومند و آزاده و رخ چو ورد.

عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


من آنگه زندگی یابم تنومند
که جان بدْهم بدیدار خداوند.

(ویس و رامین ).



فرهنگ عمید

۱. تناور، فربه.
۲. بلندبالا.
۳. [مجاز] پرزور.

واژه نامه بختیاریکا

سینه پهن؛ شیرِ زَرد؛ جُر؛ دو جُره؛ کُرپِل؛ گِژم؛ لنگ و لاشدار؛ نَخَش؛ نر مَنجول؛ یُقُر
نرهیل

جدول کلمات

سترگ

پیشنهاد کاربران

هیکل دار

پیلتن - فیلتن

تناور

چهارشانه

Robust

جسیم

خاراستیز. [ س ِ ] ( نف مرکب ) زورمند. شجاع. محکم. صلب :
ز بس زخم کوپال خاراستیز
زمین را شده استخوان ریزریز.


قوی جثه . . . . . .


کلمات دیگر: