کلمه جو
صفحه اصلی

دریایی


مترادف دریایی : آبی، بحری، آبزی، دریازی

متضاد دریایی : بری

فارسی به انگلیسی

marine, maritime, sea, nautical

marine, maritime


marine, maritime, nautical


فارسی به عربی

بحری , جندی البحریة , ملاحی

مترادف و متضاد

gyrene (اسم)
دریایی، تفنگدار دریایی

marine (صفت)
دریایی، بحری، وابسته به دریانوردی

maritime (صفت)
دریایی، بحری، وابسته به بازرگانی دریایی، وابسته بدریانوردی

nautical (صفت)
دریایی، ملوانی، مربوط به دریانوردی

pelagic (صفت)
دریایی، دریانشین، ساکن دریا، جانور دریایی

pelagian (صفت)
دریایی، دریانشین، ساکن دریا، جانور دریایی

thalassic (صفت)
دریایی، اقیانوسی، مربوط به دریا یا خلیج، مسلط بر دریا

آبی، بحری ≠ بری


آبزی، دریازی


۱. آبی، بحری
۲. آبزی، دریازی ≠ بری


فرهنگ فارسی

قومی که در قرون ۱۲ و ۱۱ ق م. بیونان حمله بردند و با آخنیان خویشاوند بودند ولی مدتی بعد در جنگلهای شمالی بالکان سکنی گزیدند و آنان را بیرون راندند و در جنوب تسالی و پلوپونز اقمت کردند و جنوب غربی آسیای صغیررا مستعمره خود قرار دادند.
( صفت ) منسوب به دریا بحری آبی : اسب دریایی .
قومی که در قرن دوازدهم و یازدهم قبل از میلاد به یونان حمله بردند و با آخنیان خویشاوند بودند ولی مدتی بعد در جنگلهای شمالی بالکان سکنی گزیدند و آنان را بیرون راندند و در جنوب تسالی و پلوپزند اقامت کردند و جنوب غربی آسیای صغیر را مستعمره خود قرار دادند .

ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان جیرفت .

لغت نامه دهخدا

دریایی. [ دَرْ ] ( ص نسبی ) دریائی. منسوب به دریا. بحری. آبی. که در دریا زیست کند. موجود دریائی. اهل دریا. آنها که غالباً در دریا سفر کنند : چه دامن درّ دریایی بل دراری سمایی... یافته بود. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 300 ).
چون نیی سباح ونی دریاییی
در میفکن خویش از خودراییی.
مولوی.
مرکب چوبین به خشکی ابتر است
خاص آن دریاییان را رهبر است
این خموشی مرکب چوبین بود
بحریان را خامشی تلقین بود.
مولوی.
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم.
سعدی.
- دریایی گردیدن ؛ راهی دریا شدن. به دریا رفتن. جا به دریا کردن :
چه خونها کرد در دل عاشقان رالعل می گونت
چه کشتیها درین یک قطره خون گردید دریایی.
صائب ( از آنندراج ).
ز حسن شوخ تو نظاره تماشائی
سفینه ای است که گردیده است دریایی.
صائب ( از آنندراج ).
- کره دریایی ؛ در افسانه ها، اسبی است که به شب از دریا بیرون می آید و به روز به دریا فرومی شود.( یادداشت مرحوم دهخدا ). و رجوع به این ترکیب ذیل کره شود.
|| درصفات کشتی و سفینه و دل مستعمل است و مراد از آن سرگشته و مشوش و پریشان است. ( آنندراج ) :
پریشان خاطری چون زلف یار بی وفا دارم
دل دریایی چون کشتی بی ناخدا دارم.
میرنجات ( از آنندراج ).

دریایی. [ دُرْ ] ( اِخ ) قومی که در قرن دوازدهم و یازدهم قبل از میلاد به یونان حمله بردند و با آخنیان خویشاوند بودند ولی مدتی بعد در جنگلهای شمال بالکان سکنی گزیدند و آنان را بیرون راندند و در جنوب تسالی و پلوپونز اقامت کردند و جنوب غربی آسیای صغیر را مستعمره خود قرار دادند.

دریایی . [ دَرْ ] (ص نسبی ) دریائی . منسوب به دریا. بحری . آبی . که در دریا زیست کند. موجود دریائی . اهل دریا. آنها که غالباً در دریا سفر کنند : چه دامن درّ دریایی بل دراری سمایی ... یافته بود. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 300).
چون نیی سباح ونی دریاییی
در میفکن خویش از خودراییی .

مولوی .


مرکب چوبین به خشکی ابتر است
خاص آن دریاییان را رهبر است
این خموشی مرکب چوبین بود
بحریان را خامشی تلقین بود.

مولوی .


چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم .

سعدی .


- دریایی گردیدن ؛ راهی دریا شدن . به دریا رفتن . جا به دریا کردن :
چه خونها کرد در دل عاشقان رالعل می گونت
چه کشتیها درین یک قطره خون گردید دریایی .

صائب (از آنندراج ).


ز حسن شوخ تو نظاره ٔ تماشائی
سفینه ای است که گردیده است دریایی .

صائب (از آنندراج ).


- کره ٔ دریایی ؛ در افسانه ها، اسبی است که به شب از دریا بیرون می آید و به روز به دریا فرومی شود.(یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به این ترکیب ذیل کره شود.
|| درصفات کشتی و سفینه و دل مستعمل است و مراد از آن سرگشته و مشوش و پریشان است . (آنندراج ) :
پریشان خاطری چون زلف یار بی وفا دارم
دل دریایی چون کشتی بی ناخدا دارم .

میرنجات (از آنندراج ).



دریایی . [ دُرْ ] (اِخ ) قومی که در قرن دوازدهم و یازدهم قبل از میلاد به یونان حمله بردند و با آخنیان خویشاوند بودند ولی مدتی بعد در جنگلهای شمال بالکان سکنی گزیدند و آنان را بیرون راندند و در جنوب تسالی و پلوپونز اقامت کردند و جنوب غربی آسیای صغیر را مستعمره ٔ خود قرار دادند.


دریائی . [ دَرْ ] (ص نسبی ) دریایی . منسوب به دریا. بحری . رجوع به دریایی شود.


دریائی. [ دَرْ ] ( ص نسبی ) دریایی. منسوب به دریا. بحری. رجوع به دریایی شود.

دریائی. [ دَرْ ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 38هزارگزی شمال خاوری بافت و سر راه مالرو رابر به سید مرتضی. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).

دریائی . [ دَرْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان . واقع در 38هزارگزی شمال خاوری بافت و سر راه مالرو رابر به سید مرتضی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


فرهنگ عمید

۱. مربوط به دریا.
۲. زندگی کننده در دریا: جانور دریایی.


کلمات دیگر: