کلمه جو
صفحه اصلی

داه


مترادف داه : پرستار، دایه، ربیبه، کنیز، آبستن

مترادف و متضاد

۱. پرستار، دایه، ربیبه
۲. کنیز
۳. آبستن


فرهنگ فارسی

قبیله ای صحراگرد از طوایف سکایی که بقول آریانوس ( ه.م. ) در عهد اسکندر در شمال گرگان و مرو سکونت داشتند. نام این قوم بر ناحیه مذکور اطلاق شده آنجا را (( دهستان ) ) نامیدند.
( اسم ) ده عشره : هفت تابنده دوان در دو وداه . ( رودکی )
استرابون پارتیها را از مردم داه داند و این مردم و قوم را سکائی شمارد .

فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - دایه . ۲ - پرستار. ۳ - زن باردار.

لغت نامه دهخدا

داه. ( اِ ) کنیزک. ( برهان ) ( غیاث ). امه. خدمتکار کنیز. مولاة. جاریه. وصیفه. خادمه. پرستار. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( برهان ). مقابل بنده. مقابل عبد. دَدَه. پرستار چون زن باشد. قثام. ام دفار. دفار. رغال. معز. کهداء. ( منتهی الارب ). کنیزی که طفلی را بزرگ کرده باشد. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) :
خنک آن میر که در خانه آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.
فرخی.
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزد است داه تو.
فرخی.
تا بود هیچ شهی را بجهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را بجهان بنده و داه.
فرخی.
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان.
منوچهری.
بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن ، چه مرد، چه پیر و جوان چه داه و چه شاه.
انوری.
تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
بشتابی که وداعم نه رهی کرد و نه داه.
انوری.
با نوبتت فلک بصدا همسخن شده است
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست.
انوری.
در حریم حرمت آگینش چو عرش
دختر ففغور و قیصر داه باد.
سنائی.
گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست
روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را.
سنائی.
مصطفی جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم.
اثیر اخسیکتی.
آن بنشنیده ای که در راهی
آن مخنث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشاد گره
بهر بی بی بسوی زاهد ده
تا بدو میوه سست شاخ شود
راه زادن بر او فراخ شود
گفت بگذار ترهات خسان
رو به بی بی سلام من برسان
پس به بی بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقت زادن.
سنائی.
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده ام.
خاقانی.
جواهری که تاج پادشاه را شایست ، گردن مشتی داه شد. ( از مقدمه رفاء بر حدیقه ). بعنس ؛ داه خویله. امة بظراء؛ داه درازتلاق. یا بیظر؛ دشنامی است داه را. ازرع ؛ آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد باشد. منتفشة؛ داه پراکنده موی. جوخی ؛ اسم است برای داهان. ( منتهی الارب ). ابنة اقعدی و ابنة قومی ؛ داه از طریق کنایه. امة مدکة؛ داه توانا بر کار. عافطة؛ داه شبانی کننده. امة عتیقة؛ داه آزاد کننده. قطین ؛ داهان. قینة؛ داه سرودگوی. سریة؛ داه فراشی. قطاف ؛ داه و کنیزک. ( منتهی الارب ).

داه . (اِ) کنیزک . (برهان ) (غیاث ). امه . خدمتکار کنیز. مولاة. جاریه . وصیفه . خادمه . پرستار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (برهان ). مقابل بنده . مقابل عبد. دَدَه . پرستار چون زن باشد. قثام . ام دفار. دفار. رغال . معز. کهداء. (منتهی الارب ). کنیزی که طفلی را بزرگ کرده باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) :
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه .

فرخی .


مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزد است داه تو.

فرخی .


تا بود هیچ شهی را بجهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را بجهان بنده و داه .

فرخی .


تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان .

منوچهری .


بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن ، چه مرد، چه پیر و جوان چه داه و چه شاه .

انوری .


تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم
بشتابی که وداعم نه رهی کرد و نه داه .

انوری .


با نوبتت فلک بصدا همسخن شده است
با نوبتیت گفته که خورشید داه تست .

انوری .


در حریم حرمت آگینش چو عرش
دختر ففغور و قیصر داه باد.

سنائی .


گر سپر بفکند عقل از عشق گو بفکن رواست
روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را.

سنائی .


مصطفی جد و مرتضی پدریم
زان فلک بنده و جهان داهیم .

اثیر اخسیکتی .


آن بنشنیده ای که در راهی
آن مخنث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشاد گره
بهر بی بی بسوی زاهد ده
تا بدو میوه سست شاخ شود
راه زادن بر او فراخ شود
گفت بگذار ترهات خسان
رو به بی بی سلام من برسان
پس به بی بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقت زادن .

سنائی .


هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده ام .

خاقانی .


جواهری که تاج پادشاه را شایست ، گردن مشتی داه شد. (از مقدمه ٔ رفاء بر حدیقه ). بعنس ؛ داه خویله . امة بظراء؛ داه درازتلاق . یا بیظر؛ دشنامی است داه را. ازرع ؛ آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد باشد. منتفشة؛ داه پراکنده موی . جوخی ؛ اسم است برای داهان . (منتهی الارب ). ابنة اقعدی و ابنة قومی ؛ داه از طریق کنایه . امة مدکة؛ داه توانا بر کار. عافطة؛ داه شبانی کننده . امة عتیقة؛ داه آزاد کننده . قطین ؛ داهان . قینة؛ داه سرودگوی . سریة؛ داه فراشی . قطاف ؛ داه و کنیزک . (منتهی الارب ).
- داه خرابات ؛ کنایه از گدای خرابات است . (آنندراج ) :
تا می بقدح هست منم شاه خرابات
چون باده کمی کرد شوم داه خرابات .

میریحیی شیرازی .


- داه عرب ؛ کنیز عرب . (آنندراج ). چون معیشت اعراب تنگ بود، حال داه ایشان پریشان تر شود و لهذا در فارسی خرابی و پریشانی داه عرب مثل شده است :
گویند همه که هست خاتون عرب
خاتون عرب نیست که داه عرب است .

ملاطغرا (در هجو شیخ محمد خاتون عرب ).


خورده صد ره بر زمین از دختر داه عرب
در مقام روز طالع کوکب نامرد ما.

ملاطغرا.


هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر.

صائب .


|| مخفف دایه که مادر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || زن آبستن . || کنایه از ذلیل و خوار است . (غیاث ). || بددل و ناکس . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). دون همت و ترسنده :
اندر این مدت که نفس پاک و ذات کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه .

سلمان ساوجی (از شرفنامه ٔ منیری ).


|| ده .(برهان ). ده بشمار بود. عشره . ده باشد به شمار. عددنه بعلاوه یک . عدد میان نه و یازده : داه و چهار؛ چهارده :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده روان در دو و داه .

رودکی .


هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه .

رودکی .


(در این دو بیت مراد از دو و داه ، دوازده یعنی بروج اثناعشرست ).
الا تا ماه نو خمیده کمانست
سپر باشد مه داه و چهارا.

ابوشکور (از لغت نامه ٔ اسدی ).


ابر داه و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای .

فردوسی (از فرهنگ اسدی ).



داه . [ ه َ ] (اِخ )استرابون پارتیها را از مردم داه داند و این مردم وقوم را سکائی شمارد. (ایران باستان ج 3 ص 2192 و 2198). طایفه ای از سکاها که در شمال گرگان و در ساحل جنوب شرقی دریای خزر سکنی داشتند موسوم به داه یا بزبان اوستائی «دا اِ» بودند. (ایران باستان ج 1 ص 227). و نیز رجوع به همان کتاب ج 1 ص 454 شود. داها. داهه .


داه . [ هِن ](ع ص ) رجل داه ؛ مرد زیرک . ج ، دهاة. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

عدد ده: اخترانند آسمانشان جایگاه / هفت تابنده روان در دو و داه (رودکی: ۵۳۹ ).
۱. کنیزک.
۲. پرستار.
۳. دایه: با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده / با نوبتیت گفته که خورشیده داه توست (انوری: ۵۴ ).
۴. (صفت ) [مجاز] فرومایه.
۵. (صفت ) [مجاز] پریشان خاطر.
۶. (صفت ) حامله، آبستن.

عدد ده: ◻︎ اخترانند آسمانشان جایگاه / هفت تابنده روان در دو و داه (رودکی: ۵۳۹).


۱. کنیزک.
۲. پرستار.
۳. دایه: ◻︎ با نوبتت فلک به صدا هم‌سخن شده / با نوبتیت گفته که خورشیده داه توست (انوری: ۵۴).
۴. (صفت) [مجاز] فرومایه.
۵. (صفت) [مجاز] پریشان‌خاطر.
۶. (صفت) حامله؛ آبستن.



کلمات دیگر: