کلمه جو
صفحه اصلی

خاطب


مترادف خاطب : خطبه خوان، خطیب، سخن ران، خواستار، خواستگار، طالب، خواهان

مترادف و متضاد

۱. خطبهخوان، خطیب، سخنران
۲. خواستار، خواستگار، طالب، خواهان


فرهنگ فارسی

( اسم صفت ) ۱ - خطبه خواننده خطیب سخنران . جمع : خطبائ . ۲ - خواستگار .
ابن ابی بلتعه رسول ملک قبط مقوقش از طرف پیغمبر اسلام بود .

فرهنگ معین

(طِ ) [ ع . ] (اِفا. ص . )۱ - خطیب ، سخنران . ج . خطباء. ۲ - خواستگار.

لغت نامه دهخدا

خاطب. [ طِ ] ( ع ص ) مرد زن خواهنده و بدین معنی است خطیب. ( آنندراج ). مرد زن خواهنده و خواستگاری کننده وشوهر و داماد. ( غیاث اللغات ). زن خواهنده. || خطیب. مرد خطبه خوان. کسی که خطابه می خواند. خطبه خواننده. دانا در خطابت. ( منتهی الارب ) :
ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت
هرزمان اندر میان بوستان منبر شود.
فرخی.
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بمدح تو منبر.
ارزقی.
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب.
سوزنی.
خاطب او را بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 534 ).
آنت مفسر ظفر خاطب اعجمی زبان
ز اعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری.
خاقانی.

خاطب. [ طِ ] ( اِخ ) ابن ابی بلتعه رسول ملک قبط مقوقش از طرف پیغمبر اسلام بود : پیغامبر علیه السلام هشت رسول بیرون کرد با نامها و سوی پادشاهان فرستاد بدعوت اسلام و حجت خدای تعالی بر ایشان لازم گردانید، اول ملک عجم پرویز را [ عبداﷲبن ] حذافة السهمی نام رسول بود، دوم ملک روم هرقل را دحیةبن [ خلیفة ] الکلبی رسول بود، سیم ملک قبط مقوقش را خاطب بن ابی بلتعه رسول بود... ( مجمل التواریخ و القصص ص 249 ).

خاطب . [ طِ ] (اِخ ) ابن ابی بلتعه رسول ملک قبط مقوقش از طرف پیغمبر اسلام بود : پیغامبر علیه السلام هشت رسول بیرون کرد با نامها و سوی پادشاهان فرستاد بدعوت اسلام و حجت خدای تعالی بر ایشان لازم گردانید، اول ملک عجم پرویز را [ عبداﷲبن ] حذافة السهمی نام رسول بود، دوم ملک روم هرقل را دحیةبن [ خلیفة ] الکلبی رسول بود، سیم ملک قبط مقوقش را خاطب بن ابی بلتعه رسول بود... (مجمل التواریخ و القصص ص 249).


خاطب . [ طِ ] (ع ص ) مرد زن خواهنده و بدین معنی است خطیب . (آنندراج ). مرد زن خواهنده و خواستگاری کننده وشوهر و داماد. (غیاث اللغات ). زن خواهنده . || خطیب . مرد خطبه خوان . کسی که خطابه می خواند. خطبه خواننده . دانا در خطابت . (منتهی الارب ) :
ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت
هرزمان اندر میان بوستان منبر شود.

فرخی .


چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بمدح تو منبر.

ارزقی .


بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب .

سوزنی .


خاطب او را بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 534).


آنت مفسر ظفر خاطب اعجمی زبان
ز اعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری .

خاقانی .



فرهنگ عمید

۱. = خطیب
۲. = خواستگار
۳. = عاقد


کلمات دیگر: