کلمه جو
صفحه اصلی

دژم


مترادف دژم : افسرده، اندوهناک، اندوهگین، پریشان حال، مضطر، مغموم، خشمگین، عصبی، غضبناک

متضاد دژم : شاد

فارسی به انگلیسی

angry, gloomy, glum

angry


فارسی به عربی

غاضب , مکتیب

مترادف و متضاد

۱. افسرده، اندوهناک، اندوهگین، پریشانحال، مضطر، مغموم
۲. خشمگین، عصبی، غضبناک ≠ شاد


angry (صفت)
دردناک، ترشرو، خشمگین، خشمناک، دژم، اوقات تلخ، رنجیده، قرمز شده، ورم کرده، براشفته، متغیر

depressed (صفت)
دژم، منکوب، افسرده، غمگین، ملول، محزون و مغموم، پژمان، دلتنگ، فرو رفته

افسرده، اندوهناک، اندوهگین، پریشان‌حال، مضطر، مغموم ≠ شاد


خشمگین، عصبی، غضبناک


فرهنگ فارسی

افسرده، رنجور، دلتنگ، اندوهگین، خشمگین
( صفت ) ۱ - افسرده غمگین اندوهناک ۲ - خشمگین غضبناک .
پژمان و اندوهگین و از غم فرو پژمرده

فرهنگ معین

(دُ ژَ ) (ص مر. ) ۱ - افسرده ، دلتنگ . ۲ - خشمگین ، آشفته .

لغت نامه دهخدا

دژم. [ دُ ژَ / دِ ژَ ] ( ص ) پژمان و اندوهگن و از غم فروپژمرده. ( از لغت فرس اسدی ). افسرده و غمگین و اندوهناک و رنجور و بیمار و آشفته. ( از برهان ). افسرده و اندوهگین. ( از جهانگیری ). آشفته و بددماغ ، که گویند در اصل دژن بوده است به معنی آشفته و خشمگین. ( از غیاث ). ترش و آشفته وغمگین. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). غمگین. ( شرفنامه منیری ). صاحب آنندراج به نقل از بهار عجم می نویسد: به معنی بیمار و نزار و نگون و گرفته است چون دل دژم و روی دژم و زلف دژم و چشم دژم و شاخ دژم :
چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده غم نباشی دژم.
فردوسی.
سپه را بدادی سراسر درم
بدان تا نباشد یکی تن دژم.
فردوسی.
بزیر پی تازی اسپان درم
به ایران ندیدند یک تن دژم.
فردوسی.
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.
فردوسی.
غمین گشت و آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست آمد دژم.
فردوسی.
که گردآمدن زود باشد بهم
مباشید از این رفتن من دژم.
فردوسی.
گهر هست و دیبا و گنج درم
چو باشد درم دل نباشد دژم.
فردوسی.
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم.
فردوسی.
در این بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدو نژند و دژم.
فرخی.
لعل کردند به یک سیکی لبهای کبود
شاد کردند به یک مجلس دلهای دژم.
فرخی.
بدو گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلْت مانده به غم.
عنصری.
چو پیش ویس رفت او را دژم دید
ز گریه در کنارش جوی نم دید.
( ویس و رامین ).
چو شیر نر بر آن خوک دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بینداخت.
( ویس و رامین ).
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه در دل شکیب و نه در دیده خواب.
اسدی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
بسان تن بی روان بد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین.
اسدی.
ز خسته دل زار و جسم دژم
سرشت آتش درد با آب غم.
اسدی.
دژم تر کسی مرد رشک است و آز
که هر ساعتش مرگ آید فراز.

دژم . [ دُ ژَ / دِ ژَ ] (ص ) پژمان و اندوهگن و از غم فروپژمرده . (از لغت فرس اسدی ). افسرده و غمگین و اندوهناک و رنجور و بیمار و آشفته . (از برهان ). افسرده و اندوهگین . (از جهانگیری ). آشفته و بددماغ ، که گویند در اصل دژن بوده است به معنی آشفته و خشمگین . (از غیاث ). ترش و آشفته وغمگین . (آنندراج ) (انجمن آرا). غمگین . (شرفنامه ٔ منیری ). صاحب آنندراج به نقل از بهار عجم می نویسد: به معنی بیمار و نزار و نگون و گرفته است چون دل دژم و روی دژم و زلف دژم و چشم دژم و شاخ دژم :
چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده غم نباشی دژم .

فردوسی .


سپه را بدادی سراسر درم
بدان تا نباشد یکی تن دژم .

فردوسی .


بزیر پی تازی اسپان درم
به ایران ندیدند یک تن دژم .

فردوسی .


همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم .

فردوسی .


غمین گشت و آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست آمد دژم .

فردوسی .


که گردآمدن زود باشد بهم
مباشید از این رفتن من دژم .

فردوسی .


گهر هست و دیبا و گنج درم
چو باشد درم دل نباشد دژم .

فردوسی .


فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم .

فردوسی .


در این بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدو نژند و دژم .

فرخی .


لعل کردند به یک سیکی لبهای کبود
شاد کردند به یک مجلس دلهای دژم .

فرخی .


بدو گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلْت مانده به غم .

عنصری .


چو پیش ویس رفت او را دژم دید
ز گریه در کنارش جوی نم دید.

(ویس و رامین ).


چو شیر نر بر آن خوک دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بینداخت .

(ویس و رامین ).


همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه در دل شکیب و نه در دیده خواب .

اسدی .


جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است .

اسدی .


بسان تن بی روان بد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین .

اسدی .


ز خسته دل زار و جسم دژم
سرشت آتش درد با آب غم .

اسدی .


دژم تر کسی مرد رشک است و آز
که هر ساعتش مرگ آید فراز.

اسدی .


دژم مباش ز کمی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت بدین درون قدمست .

ناصرخسرو.


دل تو زانکه سخن ماند خواهدت شادست
دل کسی که درم ماند خواهدش دژمست .

ناصرخسرو.


خرددوست جان سخنگوی تست
که از نیک شاد است و از بد دژم .

ناصرخسرو.


نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوش دل و عیسی دژم است .

خاقانی .


گفت اگر آنست خان که دیده ام
حق ترا آنجا رساند ای دژم .

مولوی .


ونه از فرقت او دژم و ناتوان بودن . (جهانگشای جوینی ).
جمال صورت و معنی ز امن صحت تست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد.

حافظ.


در کمند کاکلی گشتم اسیر
کی سر زلف دژم باشد مرا.

ملا بیخود جامی (از آنندراج ).


- دژم داشتن دل را ؛ هراسان بودن به دل از چیزی :
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارم دژم .

فردوسی .


ز بالای من نیست بالاش کم
به رزم اندرون دل ندارد دژم .

فردوسی .


- || غمگین داشتن :
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.

سوزنی .


- شاخ دژم ؛ شاخ پژمرده :
افسردگی طبع بود وهمه ٔ فکرت
نبود به ثمر دست رسی شاخ دژم را.

واله هروی (از آنندراج ).


|| تیره . گرفته :
هوای آن دژم و باد آن چو دود جحیم
زمین آن سیه و خاک آن چو خاکستر.

فرخی .


- ابر دژم ؛ ابر تیره و سیاه که پرباران است :
کفش به ابر دژم ماند و سخا به مطر
وزآن مطر شده بستان مکرمت خرم .

سوزنی .


|| اخمو. اخم آلود. چین بر جبین گرفته :
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کس بزودی مخند.

اسدی .


همی بود پیوسته با درد و غم
سرافکنده در پیش و چهره دژم .

شمسی (یوسف و زلیخا).


به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند بدرد و رخی نماند دژم .

ادیب صابر.


گفت هی هی گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم .

مولوی .


- دژم داشتن چهره ؛ گرفتگی و عبوسی و اخم آلودگی دادن به رخسار :
چه بودت چرا چهره داری دژم
شکر خشک داری و نرگس به نم .

شمسی (یوسف و زلیخا).


- دژم داشتن روی ؛ اخم آلود کردن آن :
از غم بود که گاه بهار و گه کسوف
دارند روی خویش دژم ابر و آفتاب .

میرمعزی (از آنندراج ).


و رجوع به دژم روی شود.
- روی دژم ؛ روی ترش :
نیامدش خوش پیر جاماسب را
به روی دژم گفت گشتاسب را.

دقیقی .


بدو گفت مهتر به روی دژم
که برگوی تا از که دیدی ستم .

فردوسی .


نشینیم هر دو پیاده بهم
به می تازه داریم روی دژم .

فردوسی .


و رجوع به دژم روی شود.
|| ترنجیده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پژمرده :
بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی .

رودکی .


ببارید بر گل به هنگام نم
نبد کشت ورزی ز باران دژم .

فردوسی .


اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد اگر رخ چون بهی زرد و دژم سازد.

سنائی .


|| فروافکنده و اندیشه مند. (برهان ). اندیشه مند. واین معنی را بر غیر آدمی نیز اطلاق کنند. (از برهان و آنندراج و انجمن آرا) : آن دلق پوش مخلص را بینی که دل را چو بستان خندان دارد، آری همواره دیوار بوستانه دژم باشد. (کتاب المعارف ).
- عاشق دژم ؛ عاشق افسرده و اندیشه مند :
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش درآورده سر بهم .

منوچهری .


|| سرمست و مخمور. (برهان ). مخمور. (آنندراج ) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ) :
سیه مژه بر نرگسان دژم
فروخوابنید و نزد هیچ دم .

فردوسی .


دو یاقوت رخشان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم .

فردوسی .


دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
سر زلف را تاب داده بخم .

فردوسی .


دو لب سرخ و بینی چو میخ درم
دو بیجاده خندان دو نرگس دژم .

فردوسی .


هر آن که چشم دژم بیند و آن زلف دوتا
اگر آشفته و شوریده شود هست سزا.

میر معزی (از آنندراج ).


ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز مهر تو چون چشم تو دژم .

انوری .


زلف چنگست که در بزم تو باتشویش است
چشم ساقیست که با رونق جاهت دژم است .

ظهیر(از شرفنامه ٔ منیری ).


|| سیاه و تیره و تاریک . (برهان ) :
ای زلف بتم به شب سیاهی ده باز
وی شب ، شب وصلست دژم باش ودراز.

خاقانی .


- دیو دژم ؛ دیو زشت و بدترکیب :
ایزد هفت آسمان کرده ست اندر قران
لعنت اینندجای بر تن دیو دژم .

منوچهری .


بسی کرد آفرین بر پاک دادار
چو بر دیو دژم نفرین بسیار.

(ویس و رامین ).


- روز یا روزگار دژم ؛ روزگار تیره و تار و زشت . گاه تنگدلی و تکدّر. هنگام ناداری و افسرده خاطری :
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم .

فردوسی .


بدو گفت کاین روزگار دژم
ز من بر من آورد چندین ستم .

فردوسی .


زنشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود روزشان دژم .

فرخی .


|| غضبناک و خشم آلود. (ناظم الاطباء). باخشم . گرفته . تند. مکدر. خشمناک :
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد به دم .

فردوسی .


همی گشت با هر دو یل پیلسم
به میدان به کردار شیر دژم .

فردوسی .


همی رفت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم .

فردوسی .


رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم .

فردوسی .


شدند اندرآن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم .

فردوسی .


برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم .

فردوسی .


دشمن تو ز تو چنان ترسد
کز پلنگ دژم شکار پلنگ .

فرخی .


قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونه ٔ بیمار دارد قوت کوه طراز.

منوچهری .


دلیران ایران و زاول بهم
بکردندحمله چو شیر دژم .

اسدی .


دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی .

اسدی .


خروشنده از جای بجهد دژم
مر این کوچکک را بدرد ز هم .

اسدی .


خلیفه سخت دژم بنشست ازسخن یحیی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425).
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 389).


مرگ اگر پشه و مور است ازودر فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه .

خاقانی .


چو دندانش بینی تو دندان مخای
دژم تر بود شیر دندان نمای .

ادیب پیشاوری .


- پاسخ دژم ؛ پاسخ تند :
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم .

فردوسی .


|| سرزمین بی گیاه و بی مردم . جای غیر سرسبز. صاحب دستور الاخوان لغت «ایحاش » را بدینسان معنی کرده است : «دژم یافتن جای »، و همین کلمه را صاحب منتهی الارب به «جای بی نبات و بی مردم » معنی کرده است :
دانه ٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم .

مولوی .


شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم .

مولوی (غزلیات ).



فرهنگ عمید

۱. افسرده، رنجور، دلتنگ، اندوهگین.
۲.خشمگین.
۳. آشفته.
۴. [مجاز] ویژگی چشمی که خمار است، چشم مست: دو نرگس دژمّ و دو ابرو به خم / ستون دو ابرو چو سیمین قلم (فردوسی: ۱/۱۹۲ ).

دانشنامه عمومی

افسرده . به جای غمگین افسرده و اندوه گین و دژم به کار بریم. پارسی را با گویش پارسی پاس بداریم.


پیشنهاد کاربران

ابوس

غمگین و عصبانی

افسرده و ناراحت

دژم=خشمگین و دژ شکن است مانند شیردژم غضبناک و دلاور را هم گفته اند و این واژه پارسی است و بجای شجاع و دلاور و خشمگین و غضبناک عربی هم هست


غمگیت و عصبانی _بخت برگشته

دژم:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " دژم" می نویسد : ( ( دژم به معنی تاریک و پریشان و آشفته است . ریشه و معنای بنیادین این واژه روشن و دانسته نیست . دُژ ، در آن پیشاوندی می نماید که وارونه ی " هو " یا " بِهْ " است و معنای نکوهیده و ناپسند به واژه می دهد . ) )
( ( دو رخساره پر خون و دلْ سوگوار
دَُژَم کرده بر خویشتن روزگار . ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 245. )


کلمه ای با ریشه فارسی به معنای کسی که همزمان هم خشمگین هم غمگین.

خشمگین

اندوهگین، خشمگین. کسی که همزمان هم خشمگین است و هم ناراحت


کلمات دیگر: