کلمه جو
صفحه اصلی

حل شدن


مترادف حل شدن : برطرف شدن، از بین رفتن، منتفی شدن، رفع شدن مشکل، به راه حل رسیدن، راه حل یافتن، به جواب رسیدن، گشودن، گشادن، محلول شدن، مستحیل گشتن

برابر پارسی : گشوده شدن، چاره جویی شدن، پاسخ یافتن

فارسی به انگلیسی

to be dissolved or melted


dissolve, melt


dissolve, melt, to be dissolved or melted

مترادف و متضاد

برطرف شدن، از بین رفتن، منتفی شدن، رفع شدن (مشکل)


به راه حل رسیدن، راه حل یافتن، به جواب‌رسیدن


گشودن، گشادن


محلول شدن


مستحیل گشتن


۱. برطرف شدن، از بین رفتن، منتفی شدن، رفع شدن (مشکل)
۲. به راه حل رسیدن، راه حل یافتن، به جوابرسیدن
۳. گشودن، گشادن
۴. محلول شدن
۵. مستحیل گشتن


فرهنگ فارسی

آب شدن

لغت نامه دهخدا

حل شدن. [ ح َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) آب شدن. || حل شدن مشکل ؛ مرتفع شدن آن :
باش تا حس های تو مبدل شود
تاببینی شان و مشکل حل شود.
مولوی.
ای لقای تو جواب هر سؤال
مشکل از تو حل شود بی قیل وقال.
مولوی.

واژه نامه بختیاریکا

تَوِستِن؛ رَو گردِن

پیشنهاد کاربران

ذوب شدن

ذوب شدن . . . اب شدن . .


کلمات دیگر: