دست دادن میسر شدن .
برفتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
برفتن. [ ب ِ رَ ت َ ] ( مص ) دست دادن. میسر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : ایزد...مدت ملوک الطوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را بدان آسانی برفت. ( تاریخ بیهقی ). و رجوع به رفتن شود.
- برفتن کاری ؛ برآمدن آن. بحصول پیوستن آن. ( یادداشت مؤلف ):
گرانمایه کاری بفر و شکوه
برفت و شدند آن بآیین گروه.
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
- برفتن کاری ؛ برآمدن آن. بحصول پیوستن آن. ( یادداشت مؤلف ):
گرانمایه کاری بفر و شکوه
برفت و شدند آن بآیین گروه.
عنصری.
|| گذشتن. ( یادداشت مؤلف ) : وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
|| زوال. و رجوع به رفتن شود.کلمات دیگر: