مترادف حسب : اصل، گوهر، نژاد، تبار ، اندازه، شمار، قدر، شرف، بزرگی، فضیلت، بزرگواری، فضایل اکتسابی | طبق، وفق، بسندگی، کفایت، بسنده بودن، کفایت کردن، شماره کردن، شمردن
متضاد حسب : نسب |
برابر پارسی : برابر، اندازه
quantity or measure
descent, personal merit, quantity, proportion, manner,
اصل، گوهر، نژاد، تبار ≠ نسب
طبق، وفق
بسندگی، کفایت
بسنده بودن، کفایت کردن
شماره کردن، شمردن
۱. اصل، گوهر، نژاد، تبار ≠ نسب
۲. اندازه، شمار، قدر
۳. شرف، بزرگی، فضیلت
۴. بزرگواری، فضایل اکتسابی
۱. طبق، وفق
۲. بسندگی، کفایت
۳. بسنده بودن، کفایت کردن
۴. شماره کردن، شمردن
(حَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) شمردن ، شماره کردن . 2 - (اِمص .) شرافت ، بزرگی .
(حَ سَ) [ ع . ] (ق .) وفق ، طبق .
حسب . [ ] (اِخ ) شاعره ٔ مَقّله بود. (ابن الندیم ).
حسب . [ ح َ ] (ع مص ) شمردن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). شمار. (منتهی الارب ). عدد. || مرده را در کفن پیچیده در گور کردن و یا دفن کردن مرده در سنگستان . (منتهی الارب ).
سنائی .
انوری .
مولوی .
مولوی .
حسب . [ ح ِ س َ ] (ع اِ) ج ِ حِسبَة. تدبیرها. مزدهای کارها.
حافظ.
نظامی .
حافظ.
عثمان مختاری .
سوزنی .
سوزنی .
سوزنی .
سوزنی .
نظامی .
ناصرخسرو.
نظامی .
مولوی .
فقط.
۱. حسب حال.
۲. با «ال» (حرف تعریف عربی) بهصورت ترکیب با بعضی کلمات عربی به کار میرود: حسبالاجازه، حسبالاستحقاق، حسبالاشاره، حسبالامر، حسبالحکم، حسبالعاده، حسبالمعمول، حسبالوظیفه، حسبالوعده.
۳. بهصورت پیشوند اضافه با بعضی کلمات فارسی ترکیب شده و «ال» (حرف تعریف عربی) بر مضافالیه افزودهاند: حسبالخواهش، حسبالفرمایش، حسبالفرموده. Δ این ترکیب عربی ـ فارسی غلط است، زیرا «ال» (حرف تعریف عربی) نباید به کلمۀ فارسی افزوده شود.
۴. برطبق؛ بروفق.
۵. بهاندازه.
〈حسب حال: = حسبالحال: ◻︎ ترک چنگی چو دُر ز لعل افشاند / حسب حالی بدین صفت برخواند (نظامی۴: ۷۰۷)، ◻︎ حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند / محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند (حافظ: ۳۷۰).
〈 برحسبِ: (حرف اضافه) بر طبقِ: ◻︎ شکر خدا که از مدد بخت کارساز / بر حَسَب آرزوست همه کاروبار دوست ـ سیرِ سپهر و دُور قمر را چه اختیار / در گردشند برحسب اختیار دوست (حافظ: ۱۳۰).
شرف، بزرگی، و مفاخر اجدادی.
〈حسبونسب: آباواجداد.