مترادف حجام : حجامت چی، خون گیر، رگ زن، فصاد، حجامت گر، سرتراش، سلمانی
حجام
مترادف حجام : حجامت چی، خون گیر، رگ زن، فصاد، حجامت گر، سرتراش، سلمانی
فارسی به انگلیسی
bleeder, phlebotomist
مترادف و متضاد
سرتراش، سلمانی
حجامتچی، خونگیر، رگزن، فصاد، حجامتگر
۱. حجامتچی، خونگیر، رگزن، فصاد، حجامتگر
۲. سرتراش، سلمانی
فرهنگ فارسی
( صفت ) کسی که حجامت کند آنکه خون گیرد حجامت کننده گرا خونگیر .
دینار مولای جریر است
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
حجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) ابواسامه زید. از عکرمة روایت کند. (سمعانی ).
- امثال :
افرغ من حجام ساباط ؛ سخت عاطل و بیکار مانده. لانه حجم کسری مرة فی سفره فاغناه فلم یعد للحجامة. او لأنه کان یحجم من مرّعلیه من الجیش بدانق نسئة الی وقت قفولهم و مع ذلک یمرّ علیه الاسبوع و الاسبوعان و لایقربه احدٌ فحینئذ کان یخرج امه فیحجمها لئلا یفرغ بالبطالة، فمازال دأبه حتی ماتت فجاءة فصار مثلاً. ( منتهی الارب ). || توسعاً رگ زن و فصاد و گرای. ( مهذب الاسماء ). دلاک. سرتراش. سلمانی. حلاّق. مزّین. تونکو. تانگو. تنگو.قائم : تلیکو. موی ستر. ( مهذب الاسماء ) : این کلک پسر حجامی بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413 ). آن مدت که عمر یافت زیانش نداشت که پسر حجامی بود. ( تاریخ بیهقی ص 415 ). قال علی بن عاصم دخلت ُ علی ابی حنیفة و عنده ُ حجام یأخذ من شعره. ( ابن خلکان ).
زی عام چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام.
شه سکندر دهد همه کامم
که من او را گزیده حجامم.
چون قدم از منزل اول برید
گونه حجام دگر گونه دید.
حجام. [ ح ِ ] ( ع مص ) چیزی بر دهان اشتر بستن تا نگزد.
حجام. [ ح ِ ] ( ع اِ ) دهان بند اشتر. دهن بند اشتر. ( مهذب الاسماء ). آنچه بدان دهان شتر مست بندند تا نگزد. ( منتهی الارب ).
حجام. [ ح َج ْ جا ] ( اِخ ) لقب یاسین مغربی است. ( فهرست رجال حبیب السیر ). خوندمیر گوید: ودر ربیع الاول همین سال ( 687 هَ. ق. ) شیخ یاسین المغربی وفات یافت و شیخ یاسین در سلک اکابر مشایخ انتظام داشت و بواسطه آنکه احوال خود را در پرده خفا مستور میگردانید به امر حجامت اشتغال میورزید. ( حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 258 ). رجوع به یاسین مغربی شود.
حجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) دینار. انس بن مالک را حجامت کرد. نضربن شمیل از وی روایت دارد. ابوحاتم گوید: بگمان من او ابوطالب حجام است که قتاده از وی روایت دارد. (سمعانی ).
حجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) دینار. مولای جریر است . زیدبن ارقم را حجامت کرد. یونس بن عبیداﷲ از وی روایت دارد. (سمعانی ).
حجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) لقب یاسین مغربی است . (فهرست رجال حبیب السیر). خوندمیر گوید: ودر ربیع الاول همین سال (687 هَ . ق .) شیخ یاسین المغربی وفات یافت و شیخ یاسین در سلک اکابر مشایخ انتظام داشت و بواسطه ٔ آنکه احوال خود را در پرده ٔ خفا مستور میگردانید به امر حجامت اشتغال میورزید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 258). رجوع به یاسین مغربی شود.
حجام . [ ح َج ْ جا ] (اِخ ) یکی از سران نهضت زنگیان در قرن سوم در بصره و از یاران صاحب الزنج در قیام سالهای (255،270 هَ . ق .) میباشد. رجوع به تاریخ ابن اثیر ج 7 صص 82-83 شود.
- امثال :
افرغ من حجام ساباط ؛ سخت عاطل و بیکار مانده . لانه حجم کسری مرة فی سفره فاغناه فلم یعد للحجامة. او لأنه کان یحجم من مرّعلیه من الجیش بدانق نسئة الی وقت قفولهم و مع ذلک یمرّ علیه الاسبوع و الاسبوعان و لایقربه احدٌ فحینئذ کان یخرج امه فیحجمها لئلا یفرغ بالبطالة، فمازال دأبه حتی ماتت فجاءة فصار مثلاً. (منتهی الارب ). || توسعاً رگ زن و فصاد و گرای . (مهذب الاسماء). دلاک . سرتراش . سلمانی . حلاّق . مزّین . تونکو. تانگو. تنگو.قائم : تلیکو. موی ستر. (مهذب الاسماء) : این کلک پسر حجامی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). آن مدت که عمر یافت زیانش نداشت که پسر حجامی بود. (تاریخ بیهقی ص 415). قال علی بن عاصم دخلت ُ علی ابی حنیفة و عنده ُ حجام یأخذ من شعره . (ابن خلکان ).
زی عام چو تو مال و ملک داری
خواهی علوی باش و خواه حجام .
ناصرخسرو.
روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد. (نوروزنامه ).
شه سکندر دهد همه کامم
که من او را گزیده حجامم .
سنائی .
زن حجام از بیم جواب نداد. (کلیله و دمنه ). زن حجام بینی بریده بر دست گرفته بخانه رفت . (کلیله و دمنه ). حجام متحیر گشت . (کلیله و دمنه ). زن حجام بگشادن او... رضا داد. (کلیله و دمنه ). چندانکه خلق بیارامید زن حجام بیامد. (کلیله و دمنه ). در این میان حجام از خواب درآمد. (کلیله و دمنه ). سفیر میان ایشان زن حجامی بود. (کلیله و دمنه ).
چون قدم از منزل اول برید
گونه ٔ حجام دگر گونه دید.
نظامی .
حجام . [ ح َج ْ جا] (اِخ ) ابوظبیة. پیغمبر را حجامت کرد. (سمعانی ).
حجام . [ ح ِ ] (ع مص ) چیزی بر دهان اشتر بستن تا نگزد.
حجام . [ ح ِ ] (ع اِ) دهان بند اشتر. دهن بند اشتر. (مهذب الاسماء). آنچه بدان دهان شتر مست بندند تا نگزد. (منتهی الارب ).
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
( ( بچه می لرزد از آن نیش حجام
مادر مشفق در آن دم شادکام ) )
( شرح مثنوی شریف، فروزان فر ، بدیع الزمان ، چاپ هشتم ، 1375 . ص 124 )