کلمه جو
صفحه اصلی

نیست


مترادف نیست : تلف، زایل، قلع وقمع، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نابود، نیستی، هلاک

فارسی به انگلیسی

is not


absent, dead, defunct, extinct, undone, is not, non - existence, non existent

non - existence


non existent


absent, dead, defunct, extinct, undone


مترادف و متضاد

تلف، زایل، قلع‌وقمع، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نابود، نیستی، هلاک


isn't (اختصار)
نیست

is not (فعل کمکی)
نیست

فرهنگ فارسی

نابود، ناپدید، معدوم، ضدهست، نیستی، تباهی
۱ - نه است نه هست وجود ندارد : مقابل است هست (( و هیچ عقل را قوت اطلاع بر حقیقت او نیست . ) ) معدوم : (( آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد . ) ) ( مثنوی . نیک. ۳: ۱ ) جمع : نیستان : (( بما بر همه پیشدستی تراست همه نیستانیم و هست تراست . ) ) ( شاهنامه ) یا نیست و هست . ( هست و نیست ) . یاهست و نیست . ۱ - موجود و معدوم . ۲ - سلب و ایجاد . ۳ - دار و ندار ثروت و فقر . یا نیست بودن . معدوم بودن : (( یا من آنگاه خود را هست کرده ام که هست بودم یا آنگاه که نیست بودم ... و اگر گویی آنگاه هست کرده ام که نیست بودم این هم محال باشد . ) ) عدم نیستی : (( تا شب نیست صبح هستی زاد آفتابی چون او ندارد یاد . ) ) ( حدیقه . مد. ۱۹٠ در وصف پیغمبر صلی ا... علیه و آله ) یا نیست کمه نیست . ۱ - تاکید در معنی ( نیست ) : (( همه جا را گشتم نیست که نیست . ) ) ۲ - دو نفی ( نیست ) معنی اثبات دهد یعنی ( حتما ) هست : (( روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست منت خاک درت بر بصری نیست که نیست . ) ) ( حافظ . ۵۱ )

فرهنگ معین

(مص مر. ) نابود، عدم .

لغت نامه دهخدا

نیست. ( فعل ) نه هست. نه است. فعل منفی مفرد غایب. مقابل هست و است :
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.
منجیک.
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکی است.
فردوسی.
هزاریک کاندر نهاد او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کاو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
|| ( حامص ) عدم. نیستی. مقابل هست :
خداوند هست و خداوند نیست
همه چیز جفت است و ایزد یکی است.
فردوسی.
از اوی است نیک و بد هست و نیست
همه بندگانیم و ایزد یکی است.
فردوسی.
همه با توانائی او یکی است
خداوند هست و خداوند نیست.
فردوسی.
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه.
فرخی.
نیست مرگ است و هست هست حیات
نیست کفر است و هست هست ایمان.
ناصرخسرو.
|| فقر. ( یادداشت مؤلف ).
- هست و نیست ؛ دار و ندار. غنا و فقر :
به هست و نیست مرنجان ضمیر و دل خوش دار
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست.
حافظ.
|| ( ص ) معدوم. ( السامی ). نابود. نیسته. ( یادداشت مؤلف ). ناپدید. ( ناظم الاطباء ). ناموجود. که وجود ندارد :
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان.
فرخی.
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیایدبه کوشیدن از جسم جانی.
فرخی.
مست را مسجد و کنشت یکی است
نیست را دوزخ و بهشت یکی است.
سنائی.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد.
مولوی.
نیست را هست کند تنبل اوی
هست را نیست کند فرهستش.
ابونصر مرغزی.
|| فناشده. محوشده. نیست و نابود گشته :
از جمله نیستان این راه
آن برد سبق که بی نشان رفت.
عطار.
- سربه نیست ؛ معدوم. درتداول ، سربه نیست شده ؛ نیست و نابود گشته. سربه نیست کردن ؛ گم و گور کردن.
- نیست در جهان ؛ معدوم. در هنگام نفرین گویند. ( از فرهنگ فارسی معین ).
- نیست شدن ؛ معدوم شدن. فناشدن. از بین رفتن. هلاک گشتن :

نیست . (فعل ) نه هست . نه است . فعل منفی مفرد غایب . مقابل هست و است :
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست .

منجیک .


ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکی است .

فردوسی .


هزاریک کاندر نهاد او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ .

فرخی .


که حسد هست دشمن ریمن
کیست کاو نیست دشمن دشمن .

عنصری .


|| (حامص ) عدم . نیستی . مقابل هست :
خداوند هست و خداوند نیست
همه چیز جفت است و ایزد یکی است .

فردوسی .


از اوی است نیک و بد هست و نیست
همه بندگانیم و ایزد یکی است .

فردوسی .


همه با توانائی او یکی است
خداوند هست و خداوند نیست .

فردوسی .


چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه .

فرخی .


نیست مرگ است و هست هست حیات
نیست کفر است و هست هست ایمان .

ناصرخسرو.


|| فقر. (یادداشت مؤلف ).
- هست و نیست ؛ دار و ندار. غنا و فقر :
به هست و نیست مرنجان ضمیر و دل خوش دار
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست .

حافظ.


|| (ص ) معدوم . (السامی ). نابود. نیسته . (یادداشت مؤلف ). ناپدید. (ناظم الاطباء). ناموجود. که وجود ندارد :
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان .

فرخی .


نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیایدبه کوشیدن از جسم جانی .

فرخی .


مست را مسجد و کنشت یکی است
نیست را دوزخ و بهشت یکی است .

سنائی .


آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد.

مولوی .


نیست را هست کند تنبل اوی
هست را نیست کند فرهستش .

ابونصر مرغزی .


|| فناشده . محوشده . نیست و نابود گشته :
از جمله ٔ نیستان این راه
آن برد سبق که بی نشان رفت .

عطار.


- سربه نیست ؛ معدوم . درتداول ، سربه نیست شده ؛ نیست و نابود گشته . سربه نیست کردن ؛ گم و گور کردن .
- نیست در جهان ؛ معدوم . در هنگام نفرین گویند. (از فرهنگ فارسی معین ).
- نیست شدن ؛ معدوم شدن . فناشدن . از بین رفتن . هلاک گشتن :
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست .

فرخی .


بمیرد هرآنکس که زاید درست
شود نیست چونانکه بود از نخست .

اسدی .


- || تمام شدن . به آخر رسیدن . از بین رفتن :
تا خم می را بگشاد مه دوشین سر
زهد من نیست شد و توبه ٔ من زیر و زبر.

فرخی .


- || ناپدید گشتن . محو و گم شدن : اژدها لب زیرین به کوشک فروبرد و لب بالا از بالا برآمد و آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد. (قصص الانبیاء ص 103).
- || تباه شدن :
در باغها نیست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانند و نسترن .

فرخی .


- نیست شمردن ؛ نابوده پنداشتن . معدوم انگاشتن :
هر آنچه هست نه چون هیچ نیست نیست شمار
هر آنچه نیست نه چون هیچ هست هست انگار.

ناصرخسرو.


- نیست کردن ؛ نابود کردن . معدوم کردن . هلاک کردن . قلع و قمع کردن :
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام .

دقیقی .


بی سپاهی آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان .

فرخی .


همیشه عادت او برکشیدن اسلام
همیشه همت او نیست کردن کفار.

فرخی .


ایزد او را ز پی آنکه عدو نیست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیر ژیان .

فرخی .


و شونیز با انگبین ماده ٔ ایشان را [ کرم های معده را ] نیست کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
جز آینه که کند گل رخا ترا معلوم
که از حبش حشم آمد به نیست کردن روم .

سوزنی .


- || تباه کردن . از بین بردن : چنانک نامه ٔ من بدرید ملک او را نیست کن . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 24).
دم عیسی کندآن رشته را نیست
و گر آن رشته را مریم برشته .

سوزنی .


- || محو کردن . ناپدید کردن . فنا کردن : پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد. (تذکرةالاولیاء).
- نیست گرداندن ، نیست گردانیدن ؛ نابود کردن . تار و مار کردن . قلع و قمع کردن . هلاک کردن : پس آن فرشته گفت ای ملعون خدای را جل جلاله با تو ملعونی حاجت نباشد که او کمترین کسی را فرمان دهد تا ترا و سپاه ترا نیست گرداند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). از مفسدان و شریران آن اطراف هر که مانده باشد به تیغ سیاست نیست گرداند. (ظفرنامه ٔ یزدی ) (فرهنگ فارسی معین ).
- || ناپدید کردن . گم و نابود کردن :
بدین گرز فولاددر روز کین
ترا نیست گردانم اندر زمین .

فردوسی .


وزر او و وزر چون او صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار.

مولوی .


- نیست گردیدن ، نیست گشتن ؛ هلاک شدن . تباه گشتن . از بین رفتن :
چنان خواست روشن جهان آفرین
که او نیست گردد به ایران زمین .

فردوسی .


مگر ذات و صفات او که ... هرگز نیست نگردد. (قصص الانبیاءص 229).
- || ناپدید شدن . گم و نابود شدن :
خاصه هردم جمله افکار عقول
نیست گردد غرق در بحر نغول .

مولوی .



فرهنگ عمید

۱. سوم شخص مضارع منفی از مصدر بودن.
۲. (اسم مصدر ) [قدیمی] عدم، نیستی.
۳. (اسم، صفت ) [قدیمی] نابود، ناپدید، معدوم.

دانشنامه عمومی

نیست (به لاتین: Nesset) یک شهرستان نروژ در نروژ است که در مور او رومسدال واقع شده است.
فهرست شهرهای نروژ
نیست ۱٬۰۴۶٫۳۲ کیلومترمربع مساحت و ۳٬۰۷۴ نفر جمعیت دارد.

گویش اصفهانی

تکیه ای: neha
طاری: niya
طامه ای: neha / nehe
طرقی: niha
کشه ای: niya
نطنزی: naha


واژه نامه بختیاریکا

به نیست
نی؛ نید


کلمات دیگر: