نهاده
فارسی به انگلیسی
amassed, saved, [n.] saving(s), reserve (fund), amassed wealth
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - گذاشته چای داده . ۲ - نصب شده . ۳ - منصوب معین . ۴ - مقرر . ۵ - وضع کرده . ۶ - قرار داده مواضعه کرده . ۷ - معاهده بسته . ۸ - فرض کرده متوهم . ۹ - محسوب انگاشته . ۱٠ - گرفته ( بمفهومی ) . ۱۱ - مقدر . یا ننهاده . نامقدر : (( روزی ننهاده ) ) . ۱۲ - کنار گذاشته . ۱۳ - مرتب. وضعی از مراتب اعداد عدد وضعی باصطلاح شمار گران . یا چیزی نهاده . ذخیره .
فرهنگ معین
(نَ دِ ) (ص مف . ) ۱ - جای داده . ۲ - نصب شده . ۳ - مقرر. ۴ - معاهده بسته . ۵ - فرض کرده .
لغت نامه دهخدا
نهاده. [ ن ِ / ن َ دَ / دِ ] ( ن مف ) گذاشته. ( ناظم الاطباء ). قرارداده شده. وضعشده :
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان.
گرایشان نباشند پیش سپاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه.
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
جهان بر آب نهاده ست و زندگی بر باد
غلام همت آنم که دل بر او ننهاد.
همیشه خوان او باشد نهاده
چنانچون خوان ابراهیم آزر.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد به دشت.
نهاده همه رای دادن گرفت.
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.
مانده اسکندر و نهاده قارون.
چمیده ملکان را به ایمنی تو بچر.
از نهاده ْی پدر و داده دارنده اله.
نهاده های شهان جهان همه بردار.
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان.
فردوسی.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده ، برداشتند و پیش تخت شاه آوردند. ( نوروزنامه ). || گذاشته. بر فراز چیزی قرار داده : گرایشان نباشند پیش سپاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه.
فردوسی.
|| مقررکرده. ( ناظم الاطباء ). مقدر. مقسوم. ( یادداشت مؤلف ). مقابل نانهاده به معنی غیر مقدر : به نانهاده دست نرسد و نهاده هرجا که هست برسد. ( گلستان ).بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ.
|| نصب کرده. نشانده. ( ناظم الاطباء ). || مبنی. ( یادداشت مؤلف ). بناشده. ساخته : شهری است بسیار مردم اندر میان کوه ورود نهاده. ( حدود العالم ). دو شهر است بر کرانه بیابان نهاده. ( حدود العالم ). در مهدی شهری است خرم و آبادان میان عراق و خوزستان بر لب رود نهاده. ( حدود العالم ). اسکندریه بر ساحل دریای روم نهاده است. ( مجمل التواریخ ). هفت قلعه دید بر کنار آب گنگ نهاده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 414 ).جهان بر آب نهاده ست و زندگی بر باد
غلام همت آنم که دل بر او ننهاد.
سلمان.
|| گسترده. چیده : همیشه خوان او باشد نهاده
چنانچون خوان ابراهیم آزر.
فرخی.
|| ذخیره. پس انداز. مدخر. ( یادداشت مؤلف ). اندوخته. گنج. گنجینه : هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد به دشت.
فردوسی.
سر گنج هاشان گشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت.
فردوسی.
کسی را که درویش باشند نیزز گنج نهاده ببخشیم چیز.
فردوسی.
بخشش او را وفا نداند کردن مانده اسکندر و نهاده قارون.
فرخی.
نهاده ملکان را به نام خود برگیرچمیده ملکان را به ایمنی تو بچر.
فرخی.
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهداز نهاده ْی پدر و داده دارنده اله.
فرخی.
خزینه های ملوک زمین همه بربخش نهاده های شهان جهان همه بردار.
مسعودسعد.
|| مدفون : اردشیر بابک به اصطخر مدفون است ، هرمزد شاپور به پارس نهاده است. ( مجمل التواریخ ). همای چهر آزاد بعضی گویند به شام نهاده است و اهل فارس گویند به پارس نهاده است. ( مجمل التواریخ ). چنان آورده اند که طهمورث آنجا نهاده است. ( مجمل التواریخ ). || ودیعه. سپرده. سرشته : نهاده . [ ن ِ / ن َ دَ / دِ ] (ن مف ) گذاشته . (ناظم الاطباء). قرارداده شده . وضعشده :
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان .
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده ، برداشتند و پیش تخت شاه آوردند. (نوروزنامه ). || گذاشته . بر فراز چیزی قرار داده :
گرایشان نباشند پیش سپاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه .
|| مقررکرده . (ناظم الاطباء). مقدر. مقسوم . (یادداشت مؤلف ). مقابل نانهاده به معنی غیر مقدر : به نانهاده دست نرسد و نهاده هرجا که هست برسد. (گلستان ).
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی .
|| نصب کرده . نشانده . (ناظم الاطباء). || مبنی . (یادداشت مؤلف ). بناشده . ساخته : شهری است بسیار مردم اندر میان کوه ورود نهاده . (حدود العالم ). دو شهر است بر کرانه ٔ بیابان نهاده . (حدود العالم ). در مهدی شهری است خرم و آبادان میان عراق و خوزستان بر لب رود نهاده . (حدود العالم ). اسکندریه بر ساحل دریای روم نهاده است . (مجمل التواریخ ). هفت قلعه دید بر کنار آب گنگ نهاده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 414).
جهان بر آب نهاده ست و زندگی بر باد
غلام همت آنم که دل بر او ننهاد.
|| گسترده . چیده :
همیشه خوان او باشد نهاده
چنانچون خوان ابراهیم آزر.
|| ذخیره . پس انداز. مدخر. (یادداشت مؤلف ). اندوخته . گنج . گنجینه :
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد به دشت .
سر گنج هاشان گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت .
کسی را که درویش باشند نیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.
بخشش او را وفا نداند کردن
مانده ٔ اسکندر و نهاده ٔ قارون .
نهاده ٔ ملکان را به نام خود برگیر
چمیده ٔ ملکان را به ایمنی تو بچر.
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده ْی پدر و داده ٔ دارنده اله .
خزینه های ملوک زمین همه بربخش
نهاده های شهان جهان همه بردار.
|| مدفون : اردشیر بابک به اصطخر مدفون است ، هرمزد شاپور به پارس نهاده است . (مجمل التواریخ ). همای چهر آزاد بعضی گویند به شام نهاده است و اهل فارس گویند به پارس نهاده است . (مجمل التواریخ ). چنان آورده اند که طهمورث آنجا نهاده است . (مجمل التواریخ ). || ودیعه . سپرده . سرشته :
نهاده ٔ خدایست در تو خرد
چو در نار نور و چو در مشک شم .
طبع داری نهاده ٔ گردون
نظم داری نتیجه ٔ کوثر.
|| رایج . قائم . استوار : قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی ص 491). که آن کاری است راست ایستاده و بنهاده . (تاریخ بیهقی ص 57).
- راست نهاده ؛ میزان . متعادل : و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ).
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان .
فردوسی .
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده ، برداشتند و پیش تخت شاه آوردند. (نوروزنامه ). || گذاشته . بر فراز چیزی قرار داده :
گرایشان نباشند پیش سپاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه .
فردوسی .
|| مقررکرده . (ناظم الاطباء). مقدر. مقسوم . (یادداشت مؤلف ). مقابل نانهاده به معنی غیر مقدر : به نانهاده دست نرسد و نهاده هرجا که هست برسد. (گلستان ).
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی .
حافظ.
|| نصب کرده . نشانده . (ناظم الاطباء). || مبنی . (یادداشت مؤلف ). بناشده . ساخته : شهری است بسیار مردم اندر میان کوه ورود نهاده . (حدود العالم ). دو شهر است بر کرانه ٔ بیابان نهاده . (حدود العالم ). در مهدی شهری است خرم و آبادان میان عراق و خوزستان بر لب رود نهاده . (حدود العالم ). اسکندریه بر ساحل دریای روم نهاده است . (مجمل التواریخ ). هفت قلعه دید بر کنار آب گنگ نهاده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 414).
جهان بر آب نهاده ست و زندگی بر باد
غلام همت آنم که دل بر او ننهاد.
سلمان .
|| گسترده . چیده :
همیشه خوان او باشد نهاده
چنانچون خوان ابراهیم آزر.
فرخی .
|| ذخیره . پس انداز. مدخر. (یادداشت مؤلف ). اندوخته . گنج . گنجینه :
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد به دشت .
فردوسی .
سر گنج هاشان گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت .
فردوسی .
کسی را که درویش باشند نیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز.
فردوسی .
بخشش او را وفا نداند کردن
مانده ٔ اسکندر و نهاده ٔ قارون .
فرخی .
نهاده ٔ ملکان را به نام خود برگیر
چمیده ٔ ملکان را به ایمنی تو بچر.
فرخی .
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده ْی پدر و داده ٔ دارنده اله .
فرخی .
خزینه های ملوک زمین همه بربخش
نهاده های شهان جهان همه بردار.
مسعودسعد.
|| مدفون : اردشیر بابک به اصطخر مدفون است ، هرمزد شاپور به پارس نهاده است . (مجمل التواریخ ). همای چهر آزاد بعضی گویند به شام نهاده است و اهل فارس گویند به پارس نهاده است . (مجمل التواریخ ). چنان آورده اند که طهمورث آنجا نهاده است . (مجمل التواریخ ). || ودیعه . سپرده . سرشته :
نهاده ٔ خدایست در تو خرد
چو در نار نور و چو در مشک شم .
ناصرخسرو.
طبع داری نهاده ٔ گردون
نظم داری نتیجه ٔ کوثر.
سنائی .
|| رایج . قائم . استوار : قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی ص 491). که آن کاری است راست ایستاده و بنهاده . (تاریخ بیهقی ص 57).
- راست نهاده ؛ میزان . متعادل : و هرگاه که یک چیز از آن را خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ).
فرهنگ عمید
۱. گذارده شده، گذاشته.
۲. مقدرکرده، مقدر.
۳. (اسم ) ذخیره، پس انداز.
۴. (اسم ) ودیعه، سپرده.
۵. گسترده، چیده.
۶. مدفون.
۷. استوار.
۲. مقدرکرده، مقدر.
۳. (اسم ) ذخیره، پس انداز.
۴. (اسم ) ودیعه، سپرده.
۵. گسترده، چیده.
۶. مدفون.
۷. استوار.
واژه نامه بختیاریکا
گذاشته؛ پس انداز؛ پنهان. مثلاً پیل نهاده یعنی پول گذاشته؛ پول پس انداز
پیشنهاد کاربران
Input
اصلا خوب نیست خیلی بده اصلا چیزی که میخوام
رو نمیاره
رو نمیاره
نهاده
قرار داده
گذاشته
گذاشته
وضع و رسم
و جشن و نهاده پیشینیان و اوسفرید ( دعای خیر که به دل برات شود ) یزدان و یشت ( یک نسک از بیست یک نسک زند است که برای ارواح مردگان خوانند ) و یزش ( عبادت ) و گاهنبار ( جشن های ششگانه سال مثل تیرگان ) و فروردیکان ( جشن پنج روز آخر سال ) جا به جا کنند و آن که کنند بدان بی گمان باور ندارند
و جشن و نهاده پیشینیان و اوسفرید ( دعای خیر که به دل برات شود ) یزدان و یشت ( یک نسک از بیست یک نسک زند است که برای ارواح مردگان خوانند ) و یزش ( عبادت ) و گاهنبار ( جشن های ششگانه سال مثل تیرگان ) و فروردیکان ( جشن پنج روز آخر سال ) جا به جا کنند و آن که کنند بدان بی گمان باور ندارند
کلمات دیگر: