کلمه جو
صفحه اصلی

مستعمل


مترادف مستعمل : دست دوم، فرسوده، کارکرده، کهنه، نیمدار ، معمول، رایج، متداول

متضاد مستعمل : نو، منسوخ

برابر پارسی : فرسوده، کارکرده، کهنه

فارسی به انگلیسی

used, well-worn, second - hand, current, in common use

used, second - hand, current, in common use


used, well-worn, worn


عربی به فارسی

کاربر , استفاده کننده


مترادف و متضاد

۱. دستدوم، فرسوده، کارکرده، کهنه، نیمدار ≠ نو
۲. معمول، رایج، متداول ≠ منسوخ


second-hand (صفت)
دست دوم، کار کردنی، مستعمل

well-worn (صفت)
کهنه، پیش پا افتاده، مبتذل، مستعمل، زیاد کار کرده

دست‌دوم، فرسوده، کارکرده، کهنه، نیمدار ≠ نو


فرهنگ فارسی

بکاربرده شده، بکارگماشته شده، کهنه وکارکرده، معمول ومتداول
(اسم ) ۱ - بکاربرنده استعمال کننده : خلفا وسلاطین بزرگ قهارم. عالمند و مستعملان ارباب شجاعت ...۲ - بکاربرند. لغت جمع : مستعملین .

فرهنگ معین

(مُ تَ مَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - به کار برده شده ، کهنه . 2 - متداول ، معمول . 3 - کلمه ای که به تنهایی دارای معنی باشد و استعمال شود.


(مُ تَ مِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - به کار برنده ، استعمال کننده . ۲ - به کار برندة لغت .
(مُ تَ مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - به کار برده شده ، کهنه . ۲ - متداول ، معمول . ۳ - کلمه ای که به تنهایی دارای معنی باشد و استعمال شود.

(مُ تَ مِ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - به کار برنده ، استعمال کننده . 2 - به کار برندة لغت .


لغت نامه دهخدا

مستعمل. [ م ُ ت َ م ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از استعمال. به کاردارنده. استعمال کننده. عمل کننده. ( اقرب الموارد ). رجوع به استعمال شود.

مستعمل. [ م ُ ت َ م َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. ( منتهی الارب ). به کاررفته. ( اقرب الموارد ). کار داشته. به کاربرده شده :
تو در این مستعملی نی عاملی
ز آنکه محمول منی نی حاملی.
مولوی ( مثنوی ).
و رجوع به استعمال شود. || سخن مستعمل ؛ ضد مهمل. ( منتهی الارب ). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دَیز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ماء مستعمل ؛ آبی که برای طهارت به کار رفته است. غساله متطهر. ( مفاتیح العلوم ). || مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامه دست دوم. نیمداشت.
- مستعمل خر ؛ اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد.
- مستعمل فروش ؛ اسقاطفروش. کهنه فروش.

مستعمل . [ م ُ ت َ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استعمال . به کارداشته . (منتهی الارب ). به کاررفته . (اقرب الموارد). کار داشته . به کاربرده شده :
تو در این مستعملی نی عاملی
ز آنکه محمول منی نی حاملی .

مولوی (مثنوی ).


و رجوع به استعمال شود. || سخن مستعمل ؛ ضد مهمل . (منتهی الارب ). لفظ که معنی دارد و متداول است . لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دَیز. (یادداشت مرحوم دهخدا). || ماء مستعمل ؛ آبی که برای طهارت به کار رفته است . غساله ٔ متطهر. (مفاتیح العلوم ). || مجازاً، کهنه . نیم دار چون جامه ٔ دست دوم . نیمداشت .
- مستعمل خر ؛ اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد.
- مستعمل فروش ؛ اسقاطفروش . کهنه فروش .

مستعمل . [ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استعمال . به کاردارنده . استعمال کننده . عمل کننده . (اقرب الموارد). رجوع به استعمال شود.


فرهنگ عمید

۱. کهنه، کارکرده.
۲. معمول، متداول.

فرهنگ فارسی ساره

کارکرده


واژه نامه بختیاریکا

کِت کهنه؛ زِیدِه؛ دو کارِه؛ دست زیدِه؛ دست ملچی


کلمات دیگر: