کلمه جو
صفحه اصلی

مشغول


مترادف مشغول : سرگرم، گرفتار ، درگیر

متضاد مشغول : آزاد، بیکار

برابر پارسی : سرگرم، دست اندرکار، درکار، دست به کار

فارسی به انگلیسی

busy, occupied, engaged, a-, at

busy, occupied


a-, at, busy, engaged


فارسی به عربی

فی , مشغول

عربی به فارسی

مشغول , اشغال , نامزد شده , سفارش شده


مترادف و متضاد

busy (صفت)
مشغول، شلوغ، دست بکار

engaged (صفت)
نامزد شده، مشغول، متعهد، سفارش شده

occupied (صفت)
مشغول

employed (صفت)
مشغول

سرگرم، گرفتار ≠ آزاد، بیکار


۱. سرگرم، گرفتار ≠ آزاد، بیکار
۲. درگیر


فرهنگ فارسی

درکارداشته شده، کسی که سرگرم کارباشد ، جای اشغال شده ، مشغول الذمه: کسی که دینی برعهده دارد
۱ - ( اسم ) در کار داشته کسی که اجرای کاری را بعهده دارد : در عموم اوقات بذکر او و ذکر نعم وذکر کسانی که بحضرت او نزدیکتر باشند مشغول باشد. جمع : مشغولین . ۲ - ( اسم ) جای اشغال شده . یا مشغول ذمه . ( مشغول الذمه ) کسی که گناه دیگری بعهد. او افتد خواه بسبب گمان بدی که در حق وی کرده و بعد معلوم شده که گمانش خطا بوده و یا کمکی از وی بر نیامده و انجام نداده : اگر خوراک خوشبو بپزند باید بزن آبستن کمی بدهند وگرنه چشم بچه زاغ میشود و مشغول ذم. او خواهند شد .

← اشغال


فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) کسی که سرگرم کار باشد. ۲ - (اِ. ) جای اشغال شده .

لغت نامه دهخدا

مشغول. [ م َ ] ( ع ص ) در کار داشته شده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). در کار. بکار. ( یادداشت مؤلف ) :
لیکن تو نئی به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 467 ).
مشغول تنی که دیو تست او
بل دیو تویی و او سلیمان.
ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 385 ).
پایم نخرامد ز جا و دستم
مشغول عنان و مهار دارد.
مسعودسعد ( دیوان چ رشید یاسمی ص 101 ).
مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.
سعدی.
درون خاطر سعدی مجال غیرتو نیست
چه خوش بود بتو از هر که در جهان مشغول.
سعدی.
نگاه من بتو و دیگران بخود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست.
سعدی.
- مشغول بودن ( باشیدن ) ؛ در کار بودن. کاردار بودن. ( ناظم الاطباء ). پرداختن. سرگرم بودن : شب و روز بشادی و سرور مشغول می بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378 ). بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه می باید داشت. ( تاریخ بیهقی ). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393 ).
جهان زمین و سخن تخم و جانْت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
- مشغول داشتن ؛ بازداشتن. منصرف کردن. ( ناظم الاطباء ). سرگرم داشتن :
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست پرسی دلارامت اوست.
سعدی.
- مشغول شدن ؛ در کار بودن. کاردار بودن. متوجه شدن. روی آور گشتن. ( ناظم الاطباء ). پرداختن سرگرم شدن. بکار شدن : چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178 ). ما در راه ، در سمنگان چندی به صید و شراب مشغول خواهیم شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245 ). احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدندو به ضبط کارها مشغول شدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357 ).
- مشغول کردن ؛ مشغول داشتن. ( ناظم الاطباء ). تسحیر. سحر. ( از منتهی الارب ). الهاء. ( ترجمان القرآن ) ( منتهی الارب ). گماردن. به کار گرفتن و بازداشتن از کاری دیگر : این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید. ( تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103 ).

مشغول . [ م َ ] (ع ص ) در کار داشته شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در کار. بکار. (یادداشت مؤلف ) :
لیکن تو نئی به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 467).


مشغول تنی که دیو تست او
بل دیو تویی و او سلیمان .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 385).


پایم نخرامد ز جا و دستم
مشغول عنان و مهار دارد.

مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101).


مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.

سعدی .


درون خاطر سعدی مجال غیرتو نیست
چه خوش بود بتو از هر که در جهان مشغول .

سعدی .


نگاه من بتو و دیگران بخود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست .

سعدی .


- مشغول بودن (باشیدن ) ؛ در کار بودن . کاردار بودن . (ناظم الاطباء). پرداختن . سرگرم بودن : شب و روز بشادی و سرور مشغول می بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه می باید داشت . (تاریخ بیهقی ). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
جهان زمین و سخن تخم و جانْت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.

ناصرخسرو.


- مشغول داشتن ؛ بازداشتن . منصرف کردن . (ناظم الاطباء). سرگرم داشتن :
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست پرسی دلارامت اوست .

سعدی .


- مشغول شدن ؛ در کار بودن . کاردار بودن . متوجه شدن . روی آور گشتن . (ناظم الاطباء). پرداختن سرگرم شدن . بکار شدن : چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). ما در راه ، در سمنگان چندی به صید و شراب مشغول خواهیم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245). احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدندو به ضبط کارها مشغول شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357).
- مشغول کردن ؛ مشغول داشتن . (ناظم الاطباء). تسحیر. سحر. (از منتهی الارب ). الهاء. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). گماردن . به کار گرفتن و بازداشتن از کاری دیگر : این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید. (تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103).
یاروزگار بر سر ایشان سپه کشید
مشغول کردشان ز من آفات و اختلال .

ناصرخسرو.


گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن .

نظامی .


هرکه آمد برِ خدا مقبول
نکند هیچش از خدا مشغول .

سعدی .


ای گلبن بوستان روحانی
مشغول بکردی از گلستانم .

سعدی .


- مشغول گشتن ؛ سرگرم شدن . در کار گردیدن . پرداختن . به کار شدن :
ای به خود مشغول گشته چون نبات
چیست نزد تو خبر زین کاینات .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 79).


به زخم و بند و کشتن گشته مشغول
نه آنجا، گرد و خون و نه هزاهز.

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 518).


چون ره اندر برگرفتم دلبرم در بر گرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت .

مسعودسعد.


تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای .

سعدی .



فرهنگ عمید

۱. کسی که عهده دار انجام کاری باشد.
۲. سرگرم.
۳. [عامیانه، مجاز] گرفتار، درگیر.
۴. دارای شغل.

فرهنگ فارسی ساره

درکار، سرگرم، دست به کار


فرهنگستان زبان و ادب

[مهندسی مخابرات] ← اشغال

واژه نامه بختیاریکا

به . مثلا بِه جِستِه یعنی در حال فرار

پیشنهاد کاربران

اینکه معنی هایی شبیه تکیه باشد

مَشغول
برای این واژهء اَرَبی با دیگر خوشه هایش :
شُغل ، شاغِل، اِشتِغال، اِشغال، مَشاغِل. . . واژه زیر پیشنهاد می گردد:
پِیداختَن ، پِیدازیدن، پِیدازاندن
واکاوی :
پِیداختَن : پِی - داخت - اَن
پِی = پیشوندی است که دو مینهء ناهمسان دارد :
در پیراستن : پِی گویا همان اَبی پارسی کهن و بی پارسی نو به مینهء : بِدون است
در پِیمودن : پِی نشانگر پافشاری و دنبال کُنی و ادامه دهندگی در کاری است.
داخت = ریشه و ستاکی به مینهء کردن و انجام دادن
بُنابَراین : پِیداختن کاری را به گونه ای ویژه انجام دادن که می توان از آن پیشه و شُغل را هم برداشت کرد:
پِیداختَن : به کاری مشغول بودن
پِیداخت ، پِیدازه =شُغل
پیداخته ، پِیدازیده = مَشغول
پِیدازِش ، پِیداختگَری = اشتغال
پِیدازَنده ، پِیداختوَر ، پِیداختگَر= شاغِل
پِیدازان ، پِیداختار = اِشغال
اَن = پسوند کُنندگی

مترادف:در حال انجام دادان کاری

کله بند/kale band/
این کلمه در اصل کَلِّه ( به معنای سر ) بند بوده که در گویش شهرستان بهاباد به معنای درگیر، مشغول و گرفتار است. طرف میگه از صبح تا حالا، کله بند ماشین هستم ( مثل، سرگرم تعمیر ماشین بودن )


کلمات دیگر: