کلمه جو
صفحه اصلی

مشقت


مترادف مشقت : آزار، بلا، تعب، رنج، زحمت، سختی، عنا، عنت، محنت، مرارت

متضاد مشقت : آسایش، آسودگی، استراحت

برابر پارسی : رنج، دشواری، سختی

فارسی به انگلیسی

hardship, toil, affliction, distress, adversity, pinch, travail, difficulty

difficulty, hardship


hardship, difficulty


adversity, distress, pinch, travail


مترادف و متضاد

hardship (اسم)
ذلت، سختی، مشقت، محنت

affliction (اسم)
درد، مشقت، رنج، مصیبت، رنجوری، شکنجه، پریشانی، سیاه بختی، غم زدگی

adversity (اسم)
سختی، فلاکت، بدبختی، مشقت، ادبار و مصیبت، روز بد

difficulty (اسم)
سختی، مشقت، محظور، اشکال، عقده، مشکل، مضیقه، دشواری، زحمت، گرفتگیری، مخمصه

travail (اسم)
مشقت، درد زایمان، رنج زحمت

toil (اسم)
مشقت، رنج، دام، محنت، کشمکش، کار پر زحمت، محصول رنج، تور یاتله

آزار، بلا، تعب، رنج، زحمت، سختی، عنا، عنت، محنت، مرارت ≠ آسایش، آسودگی، استراحت


فرهنگ فارسی

سخت شدن امری ، سختی، رنج، محنت، مشاق و مشقات جمع
(اسم ) سختی دشواری رنج . یا با(به ) مشقت . بازحمت . یا با ( به ) هزار مشقت . بازحمت زیاد : و چون اسکندر تنها نیم جانی بهزار مشقت بیرون برده وبنوعی ناپدید گشت که دیگر اثری ازو پیدا نشد .

فرهنگ معین

(مَ شَ قَّ ) [ ع . مشقة ] (اِ. ) زحمت ، رنج . ج . مشاق ، مشقات .

لغت نامه دهخدا

مشقت. [ م َ ش َق ْ ق َ ] ( ع اِمص ، اِ ) سختی. دشواری. تعب. رنج. ج ، مشقات. ( یادداشت دهخدا ). زحمت و مرارت و محنت و کفا و رنج و آزار و جهد و کوشش و درد و اندوه و آسیب و نکبت ومصیبت و سختی و بدبختی. ( ناظم الاطباء ) :
تنت گور است و پا الحد دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضه خرم مشقت دوزخ نیران.
ناصرخسرو.
چه مضرت آن هم به احکام شریعت پیوندد و هم خواص و عوام امت در این به رنج و مشقت کلی افتد. ( کلیله و دمنه ). آنگاه بر زبان راند که اگر من در این خدمت مشقتی تحمل کردم... ( کلیله و دمنه ). سنگی گرانتر بتحمل مشقت فراوان از زمین بر کتف توان نهاد. ( کلیله و دمنه ).
ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
که هم زمین بود آسوده و فلک دروا.
خاقانی.
مجنون ز مشقت جدایی
کردی همه شب غزلسرایی.
نظامی.
مجنون مشقت آزموده
دل کاشته و جگردروده.
نظامی.
بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست.
سعدی.
یکی از صلحای لبنان... طهارت همی ساخت پایش لغزید و به حوض درافتاد و به مشقت از آن جایگه رهائی یافت. ( گلستان ).
نبینی که سختی به غایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید.
( بوستان ).
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو نان خوردی.باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. ( گلستان ، کلیات چ مصفا ص 36 ).

مشقة. [ م َ ش َق ْ ق َ ] ( ع اِمص ، اِ ) سختی. ج ، مَشَقّات. ( مهذب الاسماء ). دشخواری بر کسی نهادن. ( المصادر زوزنی ). سختی و دشواری و دشوار آمدن کار بر کسی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). سختی و دشواری. ج ، مشاق. ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به مشقت شود.

مشقة. [ م َ ق َ ] ( ع اِ ) ( از «م ش ق » ) دفعه. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). || نشان رسن در پای ستور. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || دوری و گشادگی میان قوائم ستور سم شکافته. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). || خراشیدگی سخت. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

مشقة.[ م ِ ق َ ] ( ع اِ ) ( از «م ش ق » ) آنچه از موی و کتان و جز آن از شانه کردن افتد. ( ناظم الاطباء ). آنچه افتد بشانه از موی و کتان و مانند آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || جامه کهنه و یا پاره ای از پنبه.ج ، مِشَق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

مشقت . [ م َ ش َق ْ ق َ ] (ع اِمص ، اِ) سختی . دشواری . تعب . رنج . ج ، مشقات . (یادداشت دهخدا). زحمت و مرارت و محنت و کفا و رنج و آزار و جهد و کوشش و درد و اندوه و آسیب و نکبت ومصیبت و سختی و بدبختی . (ناظم الاطباء) :
تنت گور است و پا الحد دلت تابوت و جان مرده
فراغت روضه ٔ خرم مشقت دوزخ نیران .

ناصرخسرو.


چه مضرت آن هم به احکام شریعت پیوندد و هم خواص و عوام امت در این به رنج و مشقت کلی افتد. (کلیله و دمنه ). آنگاه بر زبان راند که اگر من در این خدمت مشقتی تحمل کردم ... (کلیله و دمنه ). سنگی گرانتر بتحمل مشقت فراوان از زمین بر کتف توان نهاد. (کلیله و دمنه ).
ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
که هم زمین بود آسوده و فلک دروا.

خاقانی .


مجنون ز مشقت جدایی
کردی همه شب غزلسرایی .

نظامی .


مجنون مشقت آزموده
دل کاشته و جگردروده .

نظامی .


بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست .

سعدی .


یکی از صلحای لبنان ... طهارت همی ساخت پایش لغزید و به حوض درافتاد و به مشقت از آن جایگه رهائی یافت . (گلستان ).
نبینی که سختی به غایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید.

(بوستان ).


دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو نان خوردی .باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی . (گلستان ، کلیات چ مصفا ص 36).

فرهنگ عمید

سختی، رنج، محنت.

فرهنگ فارسی ساره

رنج


واژه نامه بختیاریکا

دک ور دک زهنِستِن

پیشنهاد کاربران

سختی/رنج یک چیزی یا کاری

رنجور

مشکل ، سختی

مَشَقّت به معنی=سختی، رنج

وخامت. صعوبت

رنج، سختی

وخامت _ناگورای _نافرجامی


کلمات دیگر: