کلمه جو
صفحه اصلی

حدادی


مترادف حدادی : آهنگری

مترادف و متضاد

آهنگری


فرهنگ فارسی

۱ - عمل و شغل حداد آهنگری . ۲ - (اسم ) دکان حداد آهنگری . ۳ - حقی که به آهنگر ده و قریه داده شود آهنگری .
اوراست الجوهر المنیر الرحیق المختوم در فقه وی فقیه حنفی بود

لغت نامه دهخدا

حدادی. [ ح َدْ دا ] ( حامص ) شغل حداد. آهنگری. || ( اِ ) دکان حداد. || ( ص نسبی ) نسبت به حداد. ( سمعانی ).
- مثل کوره حدادی سوختن ؛ تب گرم داشتن.

حدادی. [ ح ِ ی ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به حداد، بطنی از محارب. ( سمعانی ).

حدادی. [ ح ُ ی ی ] ( ص نسبی ) منسوب به حداد که بطونی است. ( سمعانی ).

حدادی. [ ح َدْدا ] ( اِخ ) او راست : «تحفة اللغة». ( کشف الظنون ).

حدادی. [ ح َدْ دا ] ( اِخ ) ابوبکربن علی بن محمد عبادی حداد یمنی. فقیه حنفی. متوفی 800 هَ. ق. او راست : الجوهر المنیر. الرحیق المختوم در فقه. سراج الظلام در شرح هاملیة. السراج الوهاج شرح مختصر قدوری. کشف التنزیل در تفسیر. النور المستنیر در شرح منظومه نسفی. ( هدیة العارفین ص 235 ). زرکلی او را ابوبکربن محمدبن علی خوانده گوید اهل زبید بود و همانجا درگذشت و تولد او در 720هَ. ق. بود. ( الاعلام زرکلی ص 153 از فهرست کتابخانه خدیوی 3: 37 و63 ). و «الجوهرة النیرة» در استانبول 1301هَ. ق. ومصر 1322 هَ. ق. چاپ شده است. ( معجم المطبوعات ).

حدادی. [ ح َدْ دا ] ( اِخ ) احمدبن منصور. رجوع به شهاب الدین احمدبن منصور شود.

حدادی. [ ح َدْ دا ] ( اِخ ) بلخی. محمدبن موسی. کاتب حسین بن علی بود. شعر او در زمان خویش مشهور گردیدو امثال و کلمات قصار بسیار دارد. گویند: بلخ چهار کس بیرون داده است : ابوالقاسم کعبی در علم کلام و ابوزید بلخی در بلاغت و سهل بن حسن در شعر فارسی و محمدبن موسی در شعر عربی... ( یتیمة الدهر ثعالبی ج 4 ص 21 ).

حدادی. [ ح َدْدا ] ( اِخ ) طاهربن محمدبن نصربن حسین بن سپهبد مطوعی صوفی بخاری حدادی واعظ زاهد. او راست : «عیون المجالس و سرور المدارس ». وی از مردم بخارا بود و برخی از پدرانش آهنگر بودند. او در قریه بزده از اعمال نخشب سکونت داشت و در برده [ کذا ] درگذشت و در شنبه 17 ذیقعده 406 هَ. ق. دفن شد. ( سمعانی ). اسماعیل پاشااو را بلقب تاج الدین مروزی بخاری خوانده گوید: در حدود 410 هَ. ق. درگذشت. ( هدیة العارفین ج 1 ص 429 ).

حدادی. [ ح َدْ دا ] ( اِخ ) عِبادی. رجوع به حدادی ابوبکر شود.

حدادی. [ ح َدْ دا ] ( اِخ ) علی بن محمدبن حاتم بن دینار قومسی حدادی ( منسوب بحداده دامغان ). مولای بنی هاشم بود. در بیروت از عباس بن ولید و در حمص از احمدبن معمر و در عسقلان از محمدبن حماد طهرانی و در مصر از ربیعبن سلیمان مرادی حدیث شنید و نیز در قیساریة ورملة و منبج و ابلة و مکة و جز آن حدیث شنید. ابوبکر اسماعیلی از وی روایت کند. حمزةبن یوسف سهمی گفت که وی در رمضان 322هَ. ق. درگذشت. ( معجم البلدان ).

حدادی . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) ابوبکربن علی بن محمد عبادی حداد یمنی . فقیه حنفی . متوفی 800 هَ . ق . او راست : الجوهر المنیر. الرحیق المختوم در فقه . سراج الظلام در شرح هاملیة. السراج الوهاج شرح مختصر قدوری . کشف التنزیل در تفسیر. النور المستنیر در شرح منظومه ٔ نسفی . (هدیة العارفین ص 235). زرکلی او را ابوبکربن محمدبن علی خوانده گوید اهل زبید بود و همانجا درگذشت و تولد او در 720هَ . ق . بود. (الاعلام زرکلی ص 153 از فهرست کتابخانه ٔ خدیوی 3: 37 و63). و «الجوهرة النیرة» در استانبول 1301هَ . ق . ومصر 1322 هَ . ق . چاپ شده است . (معجم المطبوعات ).


حدادی . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) احمدبن منصور. رجوع به شهاب الدین احمدبن منصور شود.


حدادی . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) بلخی . محمدبن موسی . کاتب حسین بن علی بود. شعر او در زمان خویش مشهور گردیدو امثال و کلمات قصار بسیار دارد. گویند: بلخ چهار کس بیرون داده است : ابوالقاسم کعبی در علم کلام و ابوزید بلخی در بلاغت و سهل بن حسن در شعر فارسی و محمدبن موسی در شعر عربی ... (یتیمة الدهر ثعالبی ج 4 ص 21).


حدادی . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) عِبادی . رجوع به حدادی ابوبکر شود.


حدادی . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) علی بن محمدبن حاتم بن دینار قومسی حدادی (منسوب بحداده ٔ دامغان ). مولای بنی هاشم بود. در بیروت از عباس بن ولید و در حمص از احمدبن معمر و در عسقلان از محمدبن حماد طهرانی و در مصر از ربیعبن سلیمان مرادی حدیث شنید و نیز در قیساریة ورملة و منبج و ابلة و مکة و جز آن حدیث شنید. ابوبکر اسماعیلی از وی روایت کند. حمزةبن یوسف سهمی گفت که وی در رمضان 322هَ . ق . درگذشت . (معجم البلدان ).


حدادی . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) محمدبن حسین بن محمدبن موسی بن مهران حدادی مروزی . وی در مرو و بخارا از جانب قضاة حکومت میکرد. و از محمدبن علی و ابراهیم حافظ،روایت دارد. و عده ای از وی روایت کنند. (سمعانی ).


حدادی . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) محمدبن خلف حداد موسی معروف به حدادی . از ابی اسامة و جز وی روایت دارد و دارقطنی و جز او از وی روایت کرده اند. (سمعانی ).


حدادی . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) محمدبن زیاد قومسی حدادی (منسوب بحداده ٔ دامغان ) وی از احمدبن منیع بغوی روایت کند، و امام ابوبکراحمدبن ابراهیم از وی . (سمعانی معجم البلدان ).


حدادی . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) محمدبن المؤید. ملقب به شمس الدین . رجوع به محمد... شود.


حدادی . [ ح َدْ دا ] (حامص ) شغل حداد. آهنگری . || (اِ) دکان حداد. || (ص نسبی ) نسبت به حداد. (سمعانی ).
- مثل کوره ٔ حدادی سوختن ؛ تب گرم داشتن .


حدادی . [ ح َدْدا ] (اِخ ) او راست : «تحفة اللغة». (کشف الظنون ).


حدادی . [ ح َدْدا ] (اِخ ) طاهربن محمدبن نصربن حسین بن سپهبد مطوعی صوفی بخاری حدادی واعظ زاهد. او راست : «عیون المجالس و سرور المدارس ». وی از مردم بخارا بود و برخی از پدرانش آهنگر بودند. او در قریه ٔ بزده از اعمال نخشب سکونت داشت و در برده [ کذا ] درگذشت و در شنبه 17 ذیقعده ٔ 406 هَ . ق . دفن شد. (سمعانی ). اسماعیل پاشااو را بلقب تاج الدین مروزی بخاری خوانده گوید: در حدود 410 هَ . ق . درگذشت . (هدیة العارفین ج 1 ص 429).


حدادی . [ ح ِ ی ی ] (ص نسبی ) نسبت است به حداد، بطنی از محارب . (سمعانی ).


حدادی . [ ح ُ ی ی ] (ص نسبی ) منسوب به حداد که بطونی است . (سمعانی ).


دانشنامه عمومی


پیشنهاد کاربران

در زمان رضا شاه و اورده شدن شناسنامه بر سر کار فامیل بر حسب شغل اجدادی بوده و از قومهای اصیل ایران بودند و در هر استان و منطقه معنای مخصوص دارد مثلا در بیشتر جاهای فارس معنای قربت داده شده و در اصفهان به معنای کاویانی

در تهران اهنگران یا اهنگر زاده و و و اما در کل شغل ساخت سلاح و معمات جنگی و . . در ایران باستان بوده است با تشکر


کلمات دیگر: