کلمه جو
صفحه اصلی

غرز

فرهنگ فارسی

جمع غارز بمعنی شتر ماده کم شیر و در قول قطامی که گوید : حوالب غرزا و معاجیاعا مقصود وی از غرز شترانی است که شیر آنها قطع شود

لغت نامه دهخدا

غرز. [ غ َ ] ( ع اِ ) رکاب چرمین که بر پالان نهند. ج ، غُروز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رکابی که از چرم سازند و اگر از چوب یا آهن باشد آن را رکاب گویند. ( از اقرب الموارد ). || اِلزم غرز فلان ؛ یعنی امر و نهی او را لازم بگیر. ( از منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ) . || اشدد یدیک بغرزه ؛ یعنی نفس خود را به تمسک بر آن وادار کن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). العلم هو الاب و التقوی هی الام... فاحرز نفسک فی حرزهما و اشدد یدیک بغرزهما. ( اطواق الذهب زمخشری از مجانی الادب ج 6 ص 3 ). || شاخ که بر شاخ دیگر نشانند تا پیوند گیرد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). الغصن یغرز فی قضیب الکرم ؛ شاخه ای که بر شاخه مو نشانده شود تا بدان بپیوندد. ج ، غُروز. ( اقرب الموارد ). || ( مص ) کم شیر شدن ناقه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).اندک شیر شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || سپوختن چیزی را به سوزن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) درسپوختن سوزن و آنچه بدان ماند. ( تاج المصادر بیهقی ). سوزن زدن. فروبردن سوزن در چیزی. ( از اقرب الموارد ).
- غرز چوب در زمین ؛ فروبردن و نشاندن آن. ( از اقرب الموارد ) .
|| غرز فی اللحم قطعاً من شحم خنزیر. فروبردن و آمیختن پیه در گوشت. || داخل شدن در چیزی : و اذا اصاب الغریم لم یراه الا ان یغرز فی لحمه. فرورفتن پای در گل. غرز رجله فی الوحل. ( دزی ج 2 ص 206 ). || پا در رکاب آوردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). پای در رکابی که از چوب باشد نهادن. ( تاج المصادر بیهقی ). پای در رکاب نهادن. || غرز ملخ ؛ فروبردن وی دم خود را در زمین برای تخم گذاشتن. || غرز گیسو؛ پیچیدن موی آن و فروبردن سر موها در اصول آن. ( از اقرب الموارد ). || اطاعت سلطان کردن بعد نافرمانی. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).

غرز. [ غ َ رَ ] ( ع اِ ) نام نوعی از عصی الراعی ( عصاالراعی ) اصغر است.که سرخ مرد ماده باشد چه آن به دو قسم می شود: نر و ماده ، و آن را به شیرازی کسته گویند. ( برهان قاطع ). نوعی از گیاه یز یا گیاهی است مانند کوم که بدترین چراگاه است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ضرب من الثمام او نباته صغیر کنبات الاذخرمن شر المرعی. ( اقرب الموارد ). نوعی کوچک از عصاالراعی. ( دزی ج 2 ص 206 ). در تذکره داود ضریر انطاکی با «ر» به جای «ز» آمده. رجوع به غرر و عصاالراعی شود.

غرز. [ غ َ ] (ع اِ) رکاب چرمین که بر پالان نهند. ج ، غُروز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رکابی که از چرم سازند و اگر از چوب یا آهن باشد آن را رکاب گویند. (از اقرب الموارد). || اِلزم غرز فلان ؛ یعنی امر و نهی او را لازم بگیر. (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد) . || اشدد یدیک بغرزه ؛ یعنی نفس خود را به تمسک بر آن وادار کن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). العلم هو الاب و التقوی هی الام ... فاحرز نفسک فی حرزهما و اشدد یدیک بغرزهما. (اطواق الذهب زمخشری از مجانی الادب ج 6 ص 3). || شاخ که بر شاخ دیگر نشانند تا پیوند گیرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). الغصن یغرز فی قضیب الکرم ؛ شاخه ای که بر شاخه ٔ مو نشانده شود تا بدان بپیوندد. ج ، غُروز. (اقرب الموارد). || (مص ) کم شیر شدن ناقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).اندک شیر شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || سپوختن چیزی را به سوزن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) درسپوختن سوزن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی ). سوزن زدن . فروبردن سوزن در چیزی . (از اقرب الموارد).
- غرز چوب در زمین ؛ فروبردن و نشاندن آن . (از اقرب الموارد) .
|| غرز فی اللحم قطعاً من شحم خنزیر. فروبردن و آمیختن پیه در گوشت . || داخل شدن در چیزی : و اذا اصاب الغریم لم یراه الا ان یغرز فی لحمه . فرورفتن پای در گل . غرز رجله فی الوحل . (دزی ج 2 ص 206). || پا در رکاب آوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پای در رکابی که از چوب باشد نهادن . (تاج المصادر بیهقی ). پای در رکاب نهادن . || غرز ملخ ؛ فروبردن وی دم خود را در زمین برای تخم گذاشتن . || غرز گیسو؛ پیچیدن موی آن و فروبردن سر موها در اصول آن . (از اقرب الموارد). || اطاعت سلطان کردن بعد نافرمانی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).


غرز. [ غ َ رَ ] (ع اِ) نام نوعی از عصی الراعی (عصاالراعی ) اصغر است .که سرخ مرد ماده باشد چه آن به دو قسم می شود: نر و ماده ، و آن را به شیرازی کسته گویند. (برهان قاطع). نوعی از گیاه یز یا گیاهی است مانند کوم که بدترین چراگاه است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ضرب من الثمام او نباته صغیر کنبات الاذخرمن شر المرعی . (اقرب الموارد). نوعی کوچک از عصاالراعی . (دزی ج 2 ص 206). در تذکره ٔ داود ضریر انطاکی با «ر» به جای «ز» آمده . رجوع به غرر و عصاالراعی شود.


غرز. [ غ ُرْ رَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غارز به معنی شتر ماده ٔ کم شیر. و در قول قطامی که گوید: «حوالب غُرَّزاً و معا جیاعاً» مقصود وی از غرز شترانی است که شیر آنها قطع شود. (از اقرب الموارد).


پیشنهاد کاربران

دادن چیزی به موقت


کلمات دیگر: