کلمه جو
صفحه اصلی

حبر


مترادف حبر : عالم، دانشمند یهودی

فارسی به انگلیسی

ink

عربی به فارسی

مرکب , جوهر , مرکب زدن


مترادف و متضاد

عالم، دانشمند (یهودی)


فرهنگ فارسی

مداد، مرکب، جوهرکه برای نوشتن بکارمیرود، عالم، دانشمند، نیکوکار، پیشوای روحانی، احبار
( اسم ) ۱ - سیاهی دوات مرکب دوده مداد . ۲ - دانشمند یهود عالم جهودان . ۳ - دانشمند عالم .
نام وادیی است

فرهنگ معین

(حِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - مداد، مرکب . ۲ - دانشمند یهود.

لغت نامه دهخدا

حبر. [ ح ِ ] ( ع اِ ) زگاب. سیاهی. دوده. دوده مرکب. مرکب . مداد. نقس. زگالاب. سیاهی دوات :
بر پر الفی کشید نتوانست
از بی قلمی و یا ز بی حبری.
منوچهری.
آنهمه حبر و قلم فانی شود
و این حدیث بی عدد باقی بود.
مولوی.
گر نباشد یاری حبر و قلم
کی فتد بر روی کاغذها رقم.
مولوی.
قلقشندی گوید: سومین آلت کتابت مداد و حبر است و آنچه مانند آن باشد، و درباره آن به چهار مورد بحث می کنیم : مورداول ، در نام و ریشه کلمه مداد و حبر. مداد را از آن مداد گفته اند که به خامه مدد رساند... و ریشه حبر به معنی رنگ است : فلان ناصع الحبر یراد به اللون الخالص الصافی من کل شی ٔ. ابن احمر زنی را چنین وصف کرده است :
تتیه ُ بفاحم جعد
و ابیض ناصع الحبر.
و سیاهی موی و سفیدی رنگ پوست او را خواسته است و در خبر است : یخرج من النار رجل قد ذهب حِبره و سِبره. ابن الاعرابی گوید: حبره ، حسن او است ، و سبره ،هیئت اوست. مبرد از توزی نقل کرده : از فراء پرسیدم چرا مداد را حبر گفته اند؟ پاسخ داد: آموزگار را حِبرو حَبر گویند: مداد حبر؛ ای مداد عالم ، پس مداد را حذف کردند و حبر گفتند. و چون این سخن فراء را به اصمعی گفتند نپسندید و گفت : حبر اثر هر چیز است : علی اسنانه حبر؛ که زردی دندانش افزایش یافته و به سیاهی رسیده باشد. حبر؛ اثری است که بر پوست ماند :
لقد اشمتت بی آل فید و غادرت
بجلدی حبراً بنت مصان بادیاً.
حبر، اثر نوشتن است که بر کاغذ ماند. مبرد گوید: گمان میکنم از آن روی آن را حبر گفته اند که کتاب را بدان آرایش دهند: حبرت الشی تحبیراً؛ آن را آرایش کردم. در مورد دوم ، قلقشندی پس از ذکر اخبار و احادیث در ستایش حبر و مداد گوید: و از آن روی رنگ سیاهی را برای مداد پذیرفتند که ضد سفیدی کاغذ باشد. و سپس صفاتی که برای حبر آرند یاد کرده ، گوید: اسود قاتم ، درجه اول سیاهی است. و حالک و حانک و حلکوک و حلبوب وداج و دیجور و دجوجی و ادهم و مدهام. مورد سوم : در صنعت حبر و ماده آن. نظر اول ماده آن : موادی که مداد و حبر از آنها سازند یا احتیاج به علاج و تدبیر ندارد مانند عفص ، زاج صمغ، و مانند آن ، و یا نیازمند پروردن باشد مانند دوده. ابوالقاسم خلوف بن شعبه کاتب گفته است : از دود آن چیز که روغن دارد حبر سازند، ودود چیزهای خشک ( بی روغن ) حبر نشود، چه دود هر چیز مانند خود آن است. احمدبن یوسف کاتب گوید: در روزگار خمارویه مردی مدادی برای ما می آورد و من نرم تر و سیاه تر از آن ندیده بودم ، و چون پرسیدم آن را از چه میسازی ؟ از پاسخ خودداری کرد، و پس از اصرار گفت : روغن بزرفجل و کتان را در چراغ نهم و طاس بر آن گذارده روشن سازم و چون روغن پایان یافت طاس برگیرم ، و دوده را با آس و صمغ عربی بیامیزم ، آس تا رنگ آن به سبزی زند و صمغ تا از پراکندگی و پخش شدن بازدارد. صاحب حلیة گوید: دوده نخود سوخته و مانند آن را در آب بریزند آنچه روی آب گرد آید بگیرند و با آب آس و عسل و صمغ عربی و نمک بیآمیزند و پهن کرده و خشک کنند، سپس پاره پاره کنند. و طریق اول بهتر است. نظر دوم صنعت حبر و در آن دو مسلک است : مسلک اول ، در صنعت مداد که قدما با آن کتابت میکردند. وزیر ابوعلی بن مقله ( ره ) گفته است : بهترین مداد آن است که از دوده نفت گیرندو آن چنانست که سه رطل از آن را نیک بیزند و صاف کنند و در دیگی ریزند و سه مانند آن آب و یک رطل عسل وپانزده درم نمک و پانزده درم صمغ کوبیده و ده درم مازو بدان افزایند و بر آتش کم حرارت بجوشانند تا مانند گل غلیظ گردد و سپس در ظرفی برای وقت حاجت نگاه دارند. و از این سخن برمی آید که با دوده ای غیر از نفت نیز ممکن است. صاحب حلیة گوید: برای خوشبوی کردن آن اندکی کافور و برای آنکه مگس بر آن ننشیند اندکی صبربر آن بیفزایند، و گویند کافور جز خوشبو کردن به جای نمک نیز بکار رود. مسلک دوم : صنعت حبر و آن بر دو گونه است. قسم اول : نمونه مناسب کاغذ و آن حبر دوده است صفت آن : یک رطل مازوی شامی نیم خورده کرده در شش رطل آب و اندکی آس ( مرسین ) یک هفته بخوابانند و سپس بجوشانند تا نیمه یا دو ثلث شود و سپس در پارچه صاف کرده سه روز بگذارند و دوباره صاف کنند پس به هر رطل ازین آب ، یک وقیه صمغ عربی و مانند آن زاک قبرسی وسپس دوده برای سیاهی افزایند و اندکی صبر تا از نشستن مگس مانع آید و عسل تاآن را در مرور زمان نگاه دارد. و دوده را باید با شکر و زعفران و زنگار در دست نیک بسایند ولی نباید آن را در هاون و صلایه بکوبند که فاسد گردد. قسم دوم : حبر که مناسب رق باشد: و آن را حبرالراس نامند و در آن دوده بکار نبرند و از این روی براق و درخشنده باشد، و درخشندگی آن چشم را زیان دهد و کاغذ را با مرور زمان بخورد. صفت آن : یک رطل مازوی شامی را خرد کنند، و آن را با سه رطل آب زلال در دیگ روی آتش کم حرارت بجوشانند تا غلیظ گردد، و نشانه رسیدگی آن باشد که چون با آن بنویسند سرخ براق نویسد، پس سه وقیه صمغ عربی و یک وقیه زاگ بر آن افزایند و صاف کرده در ظرفی نگاه دارند. صفت حبر سفری که به آتش نیاز ندارد: مازو را نیم کوب کرده و برای هر وقیه مازو یک درم صمغ عربی را نرم کوبند و بدان بیامیزند و نگاهدارند و در هنگام احتیاج آب بر آن ریخته بکار برند. رجوع به صبح الاعشی ج 2 صص 460 - 466 شود.لغویین عرب سه کلمه نقس و مداد و حبر را مترادف و حاکی از مفهوم واحد میشمارند یعنی مایه رنگین که نویسنده نوک قلم را بدان آغشته و بر کاغذ کشد کتابت را، جوهری یکی از ائمه لغت در ترجمه نقس گوید: النقس ؛ الذی یکتب به. و مجدالدین فیروزآبادی صاحب قاموس گوید: النقس ؛ المداد و در ترجمه کلمه مداد، جوهری وفیروزآبادی هر دو گویند: المداد؛ النقس و در شرح کلمه حبر، جوهری در صحاح گوید: المداد الذی یکتب به. و در بعض نسخ صحاح : «الذی یکتب به » بی کلمه مداد. ودر قاموس می آید: الحبر؛النقس. لکن اماراتی چند که ذیلا بدان اشاره میشود معلوم میکند که نقس کلمه ای است عام به معنی هر مایع سیّال که نوشتن را بکار باشد و مداد و حبر دو نوع ممتاز از یکدیگر در تحت جنس نقس باشند. ثعالبی در فقه اللغة باب 29 فصل اول گوید: «از جمله کلماتی که فارسیان لغات خود را ترک گفته و لغات عربی را به جای آنها بکار میبرند خط است و قلم و مداد و حبر و کتاب و...». ابن الندیم در الفهرست ص 14چ مصر میگوید: «قال محمدبن اسحاق : و ممن کتب بالمداد من الوزراء الکتاب ابواحمدالعباس بن الحسن و ابوالحسن علی بن عیسی و ابوعلی محمدبن مقلة... و ممن کتب بالحبر اخوه ابوعبداﷲ الحسن بن علی...». و اسدی شاعر درلغت نامه خود در معنی کلمه انبسته گوید: «مداد یا خون یا حبری بود که دشخوار حل شود.». و باز ثعالبی در کتاب سّرالادب در باب تاسعوعشرون درفصل : اسماء فارسیّتها منسیة و عربیّتها مستعملة گوید: «الکف و الساق... و القلم و المداد و الحبر و الکتاب و الصندوق...». و از مجموع شواهد فوق بخوبی آشکار است که حبر و مداد دو شی متمایز از یکدیگر است لکن تمیز آنها از یکدیگر بچیست ؟ مداد چنانکه امروز متبادر به اذهان است سیاه رنگ تصور میشود و در قدیم هم معنی سیاهی می داده است چنانکه ثوب مداد و اثواب مداد به معنای جامه سیاه و جامه های سیاه بوده است. لکن حبر به رنگ دیگر بوده است چنانکه ابوالفضل بیهقی در شرح قتل حسنک [ میکال ] گوید: «حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه...». و از این عبارت مشهود است که رنگ حبر سیاه نبوده است چه بسیاهی زدن ، سیاه معنی ندارد. صاحب قاموس در ماده «کتم » گوید: «الکتم محرکة و الکتمان بالضم نبت یخلط بالحناء و یخضب به الشعر فیبقی لونها و اصله اذا طبخ بالماء کان مداداً للکتابة». و جوهری قسمت اخیر عبارت صاحب قاموس را ندارد و فقط میگوید: «کتم بالتحریک نبت یخلط بالوسمة و یختضب به ». و صاحب منتهی الارب که مترجم قاموس است گوید: کتم گیاهی است که وسمة خوانندش... و چون بیخ آن بجوشانند سیاهی نوشتن شود - انتهی. اگر مداد در عبارت فیروزآبادی معنی عامی بدهد یعنی مثل «نقس » شامل هر چیزی که بتوان بدان نوشت باشد ممکن است گمان برد که مراد او در اینجا از مداد، حبر است و اگر چنین باشد حبر و حبری منتسب به آن ظاهراً رنگ کبود داشته است چه کتم یعنی رنگ امروزی که بدان موی سیاه کنند ووسمة هر دو کبود باشد. وصولی در ادب الکتاب گوید: و بالحبر تکتب المصاحف و السجلات و مایراد بقائه و انماسمی الحبر حبراً لتحسینه الخط من قولهم حبرت الشی تحبیراً و حبرته حبراً و الاسم الحبر کقولک : طحنته طحنا. و فی الحدیث : یخرج من النار رجل حسن الحبر و السبر... واﷲ اعلم... || سیفیاس. زبدالبحر. سیبیا . لسان البحر. قناطة. ابن البیطار در شرح کلمه «سیبیا» گوید: و قد یکتب به کالحبر و لذلک یسمیه قوم الحبر. لعاب سیاهی که از دهان لسان البحر و ارنب البحر بیرون آید. و اللعاب الأسود الذی یخرج من هذا الحیوان ینبت الشعر فی داءالثعلب و قد یکتب به کالحبر و لذلک یسمیه قوم ، الحبر . ( ابن ابیطار ). || کف دهن شتر. ج ، حبار. ( مهذب الاسماء ). و ابن عباس را حبرالامة و حبر و بحر می گفتند برای علم او. || نشان. || نشان نعمت. || خوبی. زینت. || نگار. || زردی دندان. || مانند. همتا. || صورت.

حبر. [ ح ِ ] (اِخ ) نام وادیی است . مرار فقعسی در رثاء برادر خود بدر گوید :
الا قاتل اﷲ الاحادیث و المنی
و طیراً جرت بین السعافات و الحبر
و قاتل تثریب العیافة بعدما
زجرت فما أغنی اعتیافی و لا زجری
و ما للقفول بعد بدر بشاشة
و لاالحی یأتیهم و لا اوبةالسفر
تذکرنی بدراً زعازع لزبة
اذا اعصبت احدی عشیاتها الغبر.

(معجم البلدان ج 3 ص 208).



حبر. [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حِبرَة.


حبر. [ ] (اِ) قسمی جامه . نوعی نسیج . برد یمانی موجدار. (فرهنگ البسه ٔ نظام قاری ) :
نرمدست و قطنی و خارا و حبر
برد و ابیاری و مخفی آشکار.

نظام قاری (دیوان ص 27).


جامه ٔ حبر و در او گوی ز مروارید است
راست چون بحرکز او خاسته در شهوار.

نظام قاری (دیوان ص 13).


ابر کرباس و شفق خسقی و شام است سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج ، بحار.

نظام قاری (دیوان ص 11).


صوف سته عشری قبرسی و تفصیله
کستمانی حلبی حبر و غزی بسیار.

نظام قاری (دیوان ص 15).


یک زمان بحر پر ز موج چو حبر
گاه کوه ثبات چون خارا.

نظام قاری (دیوان ص 20).


ورجوع به حبرة شود.

حبر. [ ح َ ] (ع اِ) دانشمند یهود. (بیان الادیان ). عالم یهود. (مفاتیح العلوم ). دانشمند یهود و جزایشان . (السامی فی الاسامی ). عالم جهودان . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). رجوع به حابر شود :
هرچند مؤمنی چو نداری سخاوتی
از تو هزار بار جوانمرد گبر به
در امت مسیح نبی ، راهب از تو به
در امت کلیم نبی ، از تو حبر به
مالت همه ستانده بجبر است و جور باز
از تو همه ستانده بجور و بجبر به .

سوزنی .


دانشمند. (ادیب نطنزی ). دانا. اعم از یهود و جز آنان . (دستور اللغة). نحر. نحریر. دانشمند. (نصاب ) :
یک جهان چون من زکاة استان حبرمقتداست
کز نصاب علم دین صاحب نصیبش یافتم .

خاقانی .


حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم آیت دادار.

خاقانی .


رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار.

خاقانی .


تا کنی مر خویش را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی می کنی .

مولوی .


ور بود آب روان بربنددش
ور بود حبر زمان برخنددش .

مولوی .


گفت کمتر داستانی بازگو
از صنایعهاش ای حبر نکو.

مولوی .


چون ز یک بطنند آن حبر و سفیه
چون یقین شد کالولد سر ابیه .

مولوی .


طفل نوزاده شود حبر و فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح .

مولوی .


ای بسا قاضی حبر نیکخو
از گلوی رشوتی او زردرو.

مولوی .


ای خنک چشمی که عقلستش امیر
عاقبت بین باشد و حبر و قریر.

مولوی .


|| نیکوکار. || نعمت . || حبر اعظم . حبر اکبر. پاپ . بابا.
- کعب الحبر ؛ یهودی بود که اسلام آورد و از او روایات بسیار، خاصه اسرائیلیات هست . و این که او را کعب الأحبار و گاه کعب الأخبار نامند، صواب نیست . رجوع به کعب الاحبار شود.
|| (اِخ ) لقب ابن عباس است برای علم او. (منتهی الارب ). و رجوع به حبرالامة شود. ج ، احبار، حبور، حُبُر. (ترجمان القرآن جرجانی ).

حبر. [ ح َ ] (ع مص ) حَبْرة. حُبور. شاد شدن . شادمانی . شاد کردن . شادمانه کردن . (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی ). آراستن سخن و جامه و جز آن . || نیکو کردن . || سیاهی یعنی مرکب کردن در دوات . || باقی ماندن نشان ضرب .


حبر. [ ح َ ب َ ] (ع مص ) به شدن زخم . حَبر. حَبرَة. حُبوُر. || شادی . سرور. شاد کردن . و رجوع به حبر شود. || ضرب و نشان آن باقی ماندن . || تازه شدن زخم . نو شدن جراحت : حبرت یده ؛ به شد دست او و گرهی بر جای ماند در استخوان . || حبر اسنان ؛ زرد شدن دندانها. || حبر در ارض ؛ بسیار نبات شدن .


حبر. [ ح َ ب ِ ] (ع ص ) نازک . تازه . ملائم . || (اِ) نوعی از برد یمانی . رجوع به حبرة شود.


حبر. [ ح ِ ب َ ] (ع اِ) ج ِ حِبرة.


حبر. [ ح ِ ب ِ ] (ع اِ) زردی دندان .


حبر. [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حبیر.


حبر. [ ح ُ ب ُ ] (ع اِ) حبرحبر، کلمه ای است که بدان گوسپند را برای دوشیدن خوانند.


حبر. [ح ِ ب ِرر ] (اِخ ) دو کوه در دیار سلیم است ، معنی جز این نداشته و مرتجل است . ابن مقبل گوید :
سل الدار من جنبی حبر فواهب
الی ما تری هضب القلیب المضیح .
و عبید گوید:
فعردة فقفا حبر
لیس بها منهم عریب .

(معجم البلدان ج 3 ص 208).



فرهنگ عمید

۱. عالِم، دانشمند.
۲. پیشوای روحانی و دانشمند یهود.
۱. مرکّب، جوهر.
۲. نوعی پارچۀ لطیف و موج دار.

۱. عالِم؛ دانشمند.
۲. پیشوای روحانی و دانشمند یهود.


۱. مرکّب؛ جوهر.
۲. نوعی پارچۀ لطیف و موج‌دار.


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۶(بار)
«حبر» (بر وزن قشر) به معنای اثر جالب و خوب است، و به حالت شادی و سروری که آثار آن در چهره ظاهر گردد، نیز گفته می شود، و از آنجا که قلب بهشتیان چنان مالامال از شادی و سرور است که آثار آن در تمام وجودشان ظاهر می گردد، این تعبیر در مورد آنها به کار رفته است.
(به کسر اوّل) عالم. اثر پسندیده. عالم را از آنجهت حبر (به فتح اوّل) گویند که در اثر علم و عملش می‏ماند جمع آن احبار است آنها در باغ مخصوصی شاد می‏شوند که اثر پسندیده نعمت در چهره شان آشکار می‏گردد(راغب). در اقرب الموارد گوید: حَبْر(به فتح اوّل به معنی عالم است ولی کسر آن به معنی عالم است ولی کسر آن افصح است زیرا بر وزن افعال (احبار) جمع بسته می‏شود. «تُحْبَرُونَ» را شاد و مسرور شدن گفته‏اند. به قول راغب سروریکه اثر آن از چهره پیداست مثل نضرت طرارت ظاهر و سرور شادی باطن است . . کلمه احبار که چهار بار در کلام اللّه مجید آمده در سوره مائده :44و63 به قرینه سیاق در علماء یهود به کار رفته ولی در سوره توبه: 31و 34 مثل اینکه شامل علماءیهود و نصاری هر دو است. و چون درباره علماء نصاری کلمه «قسیسین» به کار رفته به نظر می‏آید که مراد از احبار علماء یهود باشد واللّه العالم. صحاح آن را احبار یهود گفته، قاموس و مجمع البیان مطلق عالم ذکر کرده‏اند.

پیشنهاد کاربران

حبری رنگ =کبود رنگ

به علماء یهود یا مسیحی حبر می گویند



کلمات دیگر: