کلمه جو
صفحه اصلی

در حال


مترادف در حال : فهمیدن، دریافتن، درک کردن، آگاه گشتن، ملتفت شدن، متوجه شدن، مزین شدن، آراسته شدن

برابر پارسی : رو به

فارسی به انگلیسی

a-, at, under

مترادف و متضاد

فهمیدن، دریافتن، درک کردن، آگاه گشتن، ملتفت شدن، متوجه شدن،


مزین شدن، آراسته شدن


فرهنگ فارسی

فورا فی الحال هماندم .

لغت نامه دهخدا

درحال. [ دَ] ( ق مرکب ) فی الفور. فی الحال. ( آنندراج ). فوراً. فی الوقت. فی وقته. بی درنگ. اندرزمان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). همان دم. همان ساعت. درحین. همان لحظه. ( ناظم الاطباء ). دردم. درساعت. دروقت : درحال فرمود که مال ضمان از با کالنجار والی گرگان بباید خواست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383 ). چون در صف بایستاد تیری بیامد و بر سینه وی خورد و درحال جان داد. ( قصص الانبیاء ص 149 ). دیگر شاخ خرمای خشک بود در خانه ابراهیم ،جبرئیل بدان اشاره کرد درحال سبز گشت و میوه آورد. ( قصص الانبیاء ص 55 ). هرگاه که محجمه برنهند زود بر باید داشت و نشاید آزارد و درحال ضمادی گرم بر باید نهاد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). در حال برزویه را پیش خواند. ( کلیله و دمنه )... دولت را عذری خواهم و درحال بازگردم. ( کلیله و دمنه ). درحال بنزدیک دیگر مرغان رفت [ طیطوی ]. ( کلیله و دمنه ). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. ( کلیله و دمنه ). مرد... درحال به عذر مشغول شد. ( کلیله و دمنه ). درحال به خدمت حضرت شد، شاهزاده او را قیام نمود. ( سندبادنامه ص 272 ).
هرک آمدی از غریب و رنجور
درحال شدی ز رنج و غم دور.
نظامی.
درحال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه.
نظامی.
در زخم چو صاعقه است قتال
بر هرکه فتاد سوخت درحال.
نظامی.
بر در آن حصار شد درحال
دهلی را کشید زیر دوال.
نظامی.
سگ درنده چون دندان کند باز
تو در حال استخوانی پیشش انداز.
سعدی.
محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر
که بارد قطره ای درحال دریای نعم گردد.
سعدی.
دلش گرچه درحال ازو رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد.
سعدی.
ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد
که می نویسم و درحال می شود مغسول.
سعدی.
درحال کور شد، داوری پیش قاضی بردند. ( گلستان سعدی ). خواجه بر آن وقوف یافت از خطر اندیشید، درحال جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت. ( گلستان ). ملک درحال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد. ( گلستان ). درحال بفرمود منادی کردند. ( مجالس سعدی ). گفت آه دریغ هر کس دیگری بودی درحال زنده شایستی کرد، اما مسکین جولاه چون مرد مرد. ( منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 145 ). || مقارن آن هنگام. در آن وقت : امیر سخت تنگدل شد و درحال چیزی نگفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ).

فرهنگ عمید

فی الحال، همان ساعت، همان دم، همان لحظه.

واژه نامه بختیاریکا

به . مثلا بِه جِستِه یعنی در حال فرار
حین انجام . مثلا بِه جِستِه یعنی در حال فرار

پیشنهاد کاربران

روبه

در تلاش برای
این گروه وژه را برابری نیکو میدانم.
بادرود

درحال مطالعه کردن در نصف شب


در حال . بی درنگ

بی درنگ،

معنی مردی در حال روزنامه خوندن

مردى در حال روزنامه خواندن

در حال واژه ای که نقش قید حالت رو میرسونه و بهترین برابر در پارسی برای اون واژه داشتن و داشت می باشد ( یعنی در حال انجام کاری )
او داشت شنا می کرد ( او در حال شنا کردن بود. ) و نمونه های این چنینی بیشتر


کلمات دیگر: