کلمه جو
صفحه اصلی

سرتاسر


مترادف سرتاسر : تمام، جملگی، سراسر، سربه سر، کل، همه

فارسی به انگلیسی

all, allover, along, athwart, out-and-out, thorough, through, throughout, wholly, all-, per-, trans-, across, overall

throughout, all around, all over, overall, across


all, allover, along, athwart, out-and-out, over, per-, thorough, through, throughout, trans-, wholly


فارسی به عربی

خلال , عبر , عموما , فی

مترادف و متضاد

through (قید)
از میان، سرتاسر، از توی، از اغاز تا انتها

crosswise (قید)
از وسط، سرتاسر، بشکل ضرب در، چلیپا وار، از پهنا، بشکل صلیب

crossways (قید)
از وسط، سرتاسر، بشکل ضرب در، چلیپا وار، از پهنا، بشکل صلیب

throughout (قید)
تماما، سراسر، سرتاسر، بکلی، از درون و بیرون

all over (قید)
سراسر، سرتاسر، در هر قسمت، سربسر، بطور سراسری

overall (قید)
سرتاسر، روی هم رفته، همه جا

entirely (قید)
سرتاسر، سربسر، کاملا، کلا، یکجا

totally (قید)
سرتاسر، سربسر، کاملا، روی هم رفته، کلا، جمعا، بطور سرجمع

thru (قید)
سرتاسر، کاملا، از توی، از اغاز تا انتها

cap-a-pie (قید)
سرتاسر، از سر تا پا، سر تا پا

completely (قید)
سرتاسر

pan- (پیشوند)
همه، سرتاسر

تمام، جملگی، سراسر، سربه‌سر، کل، همه


فرهنگ فارسی

۱ - سراسر کل : خوف عجیبی بر سرتاسر وجودش مسلط شده بود . ۲ - همه افراد جملگی جمله : نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جایی . ( سنائی ۳۱۲ )

لغت نامه دهخدا

سرتاسر. [ س َ س َ ] ( اِ مرکب ، ق مرکب ) همه و تمام و مجموع. ( برهان ). سربسر. ( آنندراج ) :
بدان شهر بودیش جای نشست
همه شهر سرتاسر آذین ببست.
فردوسی.
مگر شاد باشیم ز اندرز اوی
که گنج است سرتاسر این مرز اوی.
فردوسی.
همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سرتاسر.
فرخی.
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سرتاسر.
فرخی.
ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت. ( مجمل التواریخ و القصص ).
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی.
نظامی.
ز چوگان ملامت نادر آنکس روی برتابد
که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد.
سعدی ( کلیات چ مصفا ص 689 ).

فرهنگ عمید

۱. سراسر، سرتا به سر، همه.
۲. (قید ) همگی.

پیشنهاد کاربران

تمامی

سراپا. [ س َ ] ( اِ مرکب ) ( از: سر �َا� واسطه پا ) . سراپای. ( حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) . همه و تمام. ( برهان ) . سرتاپا و همه و تمام. ( آنندراج ) . تمام از اول تا آخر. ( غیاث ) :
بزندانیان جامه ها داد نیز
سراپای و دینار و هرگونه چیز.
فردوسی.
چو دیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو.
فردوسی.
کمابیش ِ سخا دید آنکه او را دید در مجلس
سراپای ِ هنر دید آنکه او را دید در میدان.
فرخی.
همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای
همچون شبه زلفکان و چون دنبه اَلَست.
عسجدی.
از بس که جرعه بر تن افسرده ٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند.
خاقانی.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
ملک در سراپای آن جانور
بعبرت بسی دید و جنبید سر.
نظامی.
بدیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
حافظ.


کلمات دیگر: