کلمه جو
صفحه اصلی

سربسر

فارسی به انگلیسی

all

فارسی به عربی

کلیا

مترادف و متضاد

all over (قید)
سراسر، سرتاسر، در هر قسمت، سربسر، بطور سراسری

entirely (قید)
سرتاسر، سربسر، کاملا، کلا، یکجا

totally (قید)
سرتاسر، سربسر، کاملا، روی هم رفته، کلا، جمعا، بطور سرجمع

فرهنگ فارسی

سراسر، سرتاسر، همه، همگی، برابر
۱ - سراسر سر تاسر همه جملگی : عالم همه سربسر رباطی است خراب در جای خراب هم خراب او لیتر ( حافظ ) . ۲ - برابر یکسان .

فرهنگ معین

( ~ . بِ. سَ ) (ق مر. ) ۱ - همه ، سراسر. ۲ - برابر.

لغت نامه دهخدا

سربسر. [ س َ ب ِ س َ ] ( ص مرکب ) برابر و این کنایه از امری است که زیان و سود او برابر باشد یا چیزی که از یکی طلب داشته باشد مساوی آن باشد که به او دادنی باشد میگوید سربسر شدیم. ( آنندراج ) :
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سربسرم.
فرخی.
زرق پیش آر چوزراق شود با تو
سربسر باش و همی دار بمقدارش.
ناصرخسرو.
فردا که از این دیر فنا درگذریم
با هفت هزارسالگان سربسریم.
خیام.
شخصی در حمام وضو ساخت. حمامی او را بگرفت که اجرت حمام بده. چون عاجز شد تیزی رها کرد، گفت این زمان سربسر شدیم. ( منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 149 ). || ( ق مرکب ) تمام. بکلی. همه. سراسر. از اول تا آخر :
کرا سوخت خرمن چه خواهد مگر
جهان را همه سوخته سربسر.
ابوشکور.
این جهان سربسر همه فرناس
نز جهان من یگانه فرناسم.
ابوشکور.
همه گنج من سربسر پیش توست
تو جاوید شادان دل و تندرست.
فردوسی.
جهان سربسر حکمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است.
فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سربسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.
فردوسی.
ای سربسر تکلف وی سربسر صلف
ابلیس را نبیره و نمرود را خلف.
بهرامی.
هندوان را سربسر ناچیز کرد
روسیان را داد یکچندی زمان.
فرخی.
بکاوید کالاش را سربسر
که داند که چه یافت زرّ و گهر.
عنصری.
مرد را گشت گردن و سر و پشت
سربسر کوفته به کاج و به مشت.
عنصری.
ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم
ما توانیم که از خلق جهان دور جهیم.
منوچهری.
از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد.
ابوحنیفه ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 ).
مگر سربسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکوصدقه بود. ( تاریخ بیهقی ).
توانگر بدی سربسر مردمان
همه با لباس و همه خانمان.
اسدی.
جهان را سربسر در خویش می بین
هر آنچ آید به آخر پیش می بین.
ناصرخسرو.
کثافت همه سربسر در زمی است
لطافت همه سربسر در سماست.
ناصرخسرو.
ولیکن وصیت میکنم شما را که سربسر مقابله بکنید و... ( کیمیای سعادت ). و جهان را سربسر مسخر فرمان عالی او گرداناد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 2 ).

سربسر. [ س َ ب ِ س َ ] (ص مرکب ) برابر و این کنایه از امری است که زیان و سود او برابر باشد یا چیزی که از یکی طلب داشته باشد مساوی آن باشد که به او دادنی باشد میگوید سربسر شدیم . (آنندراج ) :
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سربسرم .

فرخی .


زرق پیش آر چوزراق شود با تو
سربسر باش و همی دار بمقدارش .

ناصرخسرو.


فردا که از این دیر فنا درگذریم
با هفت هزارسالگان سربسریم .

خیام .


شخصی در حمام وضو ساخت . حمامی او را بگرفت که اجرت حمام بده . چون عاجز شد تیزی رها کرد، گفت این زمان سربسر شدیم . (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 149). || (ق مرکب ) تمام . بکلی . همه . سراسر. از اول تا آخر :
کرا سوخت خرمن چه خواهد مگر
جهان را همه سوخته سربسر.

ابوشکور.


این جهان سربسر همه فرناس
نز جهان من یگانه فرناسم .

ابوشکور.


همه گنج من سربسر پیش توست
تو جاوید شادان دل و تندرست .

فردوسی .


جهان سربسر حکمت و عبرت است
چرا بهره ٔ ما همه غفلت است .

فردوسی .


جهانی پرآشوب شد سربسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.

فردوسی .


ای سربسر تکلف وی سربسر صلف
ابلیس را نبیره و نمرود را خلف .

بهرامی .


هندوان را سربسر ناچیز کرد
روسیان را داد یکچندی زمان .

فرخی .


بکاوید کالاش را سربسر
که داند که چه یافت زرّ و گهر.

عنصری .


مرد را گشت گردن و سر و پشت
سربسر کوفته به کاج و به مشت .

عنصری .


ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم
ما توانیم که از خلق جهان دور جهیم .

منوچهری .


از آن سپس که جهان سربسر مر او را شد.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).
مگر سربسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکوصدقه بود. (تاریخ بیهقی ).
توانگر بدی سربسر مردمان
همه با لباس و همه خانمان .

اسدی .


جهان را سربسر در خویش می بین
هر آنچ آید به آخر پیش می بین .

ناصرخسرو.


کثافت همه سربسر در زمی است
لطافت همه سربسر در سماست .

ناصرخسرو.


ولیکن وصیت میکنم شما را که سربسر مقابله بکنید و... (کیمیای سعادت ). و جهان را سربسر مسخر فرمان عالی او گرداناد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 2).
ای سربسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان .

سوزنی .


گر دلم دادی که شروان بی جمالش دیدمی
راه صد فرسنگ را زین سربسر پیمودمی .

خاقانی .


زبانش سربسر تیر و تبر بود
یکایک عذرش از جرمش بتر بود.

نظامی .


آمدی در سرای ما هر ماه
کسوتش سربسر حریر سیاه .

نظامی .


وآن بیابان سربسر در ذیل کوه
بر خلایق گشته موسی باشکوه .

مولوی .


مال ما و این طبیبان سربسر
پیش لطف عام تو باشد هدر.

مولوی .


چو معنی یافتی صورت رها کن
که این تخم است و آنها سربسر کاه .

سعدی .


سربسر خانه سوز و آتش باز
آتش خویش را نکشته به آز.

اوحدی .


چون تو نباشی ز سپه باخبر
جرم سپه از تو بود سربسر.

خواجوی کرمانی .


عالم همه سربسر رباطی است خراب
در جای خراب هم خراب اولی تر.

حافظ.




کلمات دیگر: