کلمه جو
صفحه اصلی

خواری


مترادف خواری : پستی، تحقیر، حقارت، خضوع، خزیه، خزی، خفت، دونی، ذلت، زبونی، ضرع، فرومایگی، فلاکت، مذلت، مهانت، هوان

متضاد خواری : عز

برابر پارسی : زبونی، پستی

فارسی به انگلیسی

contempt, degradation, humiliation, abjectness

abjectness, contempt


contempt, degradation, humiliation


فارسی به عربی

احتقار , عار

مترادف و متضاد

abasement (اسم)
خفت، خواری

abuse (اسم)
خفت، خواری، سوء استعمال، توهین، فحش، پرخاش، تهمت، بد زبانی، بد دهنی، سب

ignominy (اسم)
خواری، رسوایی، بد نامی، افتضاح، کار زشت

poverty (اسم)
خواری، پستی، فروماندگی، فقر، کمیابی، بینوایی، تهی دستی، تندگستی، بی پولی

insult (اسم)
خواری، توهین، سب، خون ریزی

abjection (اسم)
خواری، ذلت، پستی

baseness (اسم)
خواری، پستی، خاتوله، فرومایگی، خبی

bitter fate (اسم)
خواری

heavy burden (اسم)
خواری

rough luck (اسم)
خواری

unhappy lot (اسم)
خواری

پستی، تحقیر، حقارت، خضوع، خزیه، خزی، خفت، دونی، ذلت، زبونی، ضرع، فرومایگی، فلاکت، مذلت، مهانت، هوان ≠ عز


فرهنگ فارسی

۱ - پستی زبونی مذلت . ۲ - توهین اهانت . ۳ - دشنام فحش .
منسوب به خوار که شهریست در هیجده فرسخی ری و جمعی از علمائ باین خاک منسوبند .

لغت نامه دهخدا

خواری. [ خوا / خا ] ( حامص ) پریشانی. حقارت. پستی.( ناظم الاطباء ). ذُل . ذِلّت. هَوان. هَون. مَذَلّت.ذِلْذِل. ذِلْذِلة. مقابل عز. خزی. حُقْریّت. حَقر.مَحْقَرة. زبونی. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
که این راز بر ما بباید گشاد
وگر سر بخواری بباید نهاد.
فردوسی.
بخواری نگهبان ایرانیان
همی بود با دیو بسته میان.
فردوسی.
چو خاقان چنین زینهاری شود
از آن برتری سوی خواری شود.
فردوسی.
بخونست غرقه تن ریو نیز
از این بیش خواری چه باشد بنیز؟
فردوسی.
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب گرم و روی پرگرد.
( ویس و رامین ).
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زرّ ز بخشیدنت فتاده بخواری.
فرخی.
نه از خواری چنان بگذشت او را
ندارد کس چنان فرزند را خوار.
فرخی.
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.
منوچهری.
نازی تو کنی بر ما وز ما نکشی نازی
خواری بکنی بر ما وز ما نکشی خواری.
منوچهری.
در هوای من بسیار خواری خورده است من او را دست خواجه نخواهم داد. ( تاریخ بیهقی ). باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف. ( تاریخ بیهقی ).
چه نیکو سخن گفت یاری بیاری
که تا کی کشیم از خُسُر ذل و خواری ؟
؟ ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
اگرچند خواری کندروزگار
شهان و بزرگان نباشند خوار.
اسدی.
خواری مکش و کبر مکن در ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای پیر و نه خالی.
ناصرخسرو.
صلاح دین بود پرهیزکاری
طمعدین را کشد در خاک خواری.
ناصرخسرو.
ناگاه حکیم را دید دست و پای بسته وبر استرکره ای افکنده و او را بخواری می بردند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
بر عزیزان کسی که خواری کرد
زود گردد ذلیل و درگذرد.
خاقانی.
روزی چه طلب کنم بخواری
خود بی طلب و هوان ببینم.
خاقانی.
وی خاک عزیز خود بخواری
تن را عوض از جفات جویم.
خاقانی.
چو خسرو دیدکآن خواری بر او رفت
بکار خویشتن لختی فرورفت.
نظامی.

خواری . [ خوا / خا ] (حامص ) پریشانی . حقارت . پستی .(ناظم الاطباء). ذُل ّ. ذِلّت . هَوان . هَون . مَذَلّت .ذِلْذِل . ذِلْذِلة. مقابل عز. خزی . حُقْریّت . حَقر.مَحْقَرة. زبونی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
که این راز بر ما بباید گشاد
وگر سر بخواری بباید نهاد.

فردوسی .


بخواری نگهبان ایرانیان
همی بود با دیو بسته میان .

فردوسی .


چو خاقان چنین زینهاری شود
از آن برتری سوی خواری شود.

فردوسی .


بخونست غرقه تن ریو نیز
از این بیش خواری چه باشد بنیز؟

فردوسی .


بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب گرم و روی پرگرد.

(ویس و رامین ).


ای درم از دست تو رسیده به پستی
زرّ ز بخشیدنت فتاده بخواری .

فرخی .


نه از خواری چنان بگذشت او را
ندارد کس چنان فرزند را خوار.

فرخی .


خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.

منوچهری .


نازی تو کنی بر ما وز ما نکشی نازی
خواری بکنی بر ما وز ما نکشی خواری .

منوچهری .


در هوای من بسیار خواری خورده است من او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی ). باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف . (تاریخ بیهقی ).
چه نیکو سخن گفت یاری بیاری
که تا کی کشیم از خُسُر ذل و خواری ؟

؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


اگرچند خواری کندروزگار
شهان و بزرگان نباشند خوار.

اسدی .


خواری مکش و کبر مکن در ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای پیر و نه خالی .

ناصرخسرو.


صلاح دین بود پرهیزکاری
طمعدین را کشد در خاک خواری .

ناصرخسرو.


ناگاه حکیم را دید دست و پای بسته وبر استرکره ای افکنده و او را بخواری می بردند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
بر عزیزان کسی که خواری کرد
زود گردد ذلیل و درگذرد.

خاقانی .


روزی چه طلب کنم بخواری
خود بی طلب و هوان ببینم .

خاقانی .


وی خاک عزیز خود بخواری
تن را عوض از جفات جویم .

خاقانی .


چو خسرو دیدکآن خواری بر او رفت
بکار خویشتن لختی فرورفت .

نظامی .


بصد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست .

نظامی .


می کشم خواری ّ رنگارنگ تو
آخر آید بوی یک رنگی پدید.

عطار.


چو همسریش نبینم بناقصی ندهم
خلیفه زاده تحمل چرا کند خواری ؟

سعدی .


مکن گر مردمی ، بسیارخواری
که سگ زین می کشد بسیار خواری .

سعدی (گلستان ).


خواری بیند ز میزبان اضافت
مرد که ناخوانده شد بخوانی مهمان .

تقوی .


|| سستی . سهل انگاری . (یادداشت مؤلف ) :
بر بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خارا کند.

منوچهری .


|| سهولت . سراء. (یادداشت مؤلف ): الذین ینفقون فی السراء و الضراء. (قرآن 134/3)؛ آنانکه مال نفقه و هزینه کنند درخواری و دشخواری . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). ای عجب در سرای دشخواری بتو خواری خواست در سرای خواری کی بتو دشخواری خواهد خواست . (ابوالفتوح رازی ). اگر نه آنستی که او ازجمله ٔ تسبیح کنندگان بودی و تنزیه گویندگان من در حال رخا و خواری . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). || دشنام . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ).

خواری . [ خوا / خا ] (ص نسبی )منسوب به خوار که شهری است در هیجده فرسخی ری و جمعی از علماء به این خاک منسوبند. (از انساب سمعانی ).


فرهنگ عمید

۱. خوار شدن، پستی، زبونی.
۲. [قدیمی] خوار بودن.

دانشنامه عمومی

خواری (به عربی: خواری) یک روستا در سوریه است که در ناحیه سراقب واقع شده است. خواری ۹۳۷ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای سوریه

جدول کلمات

ذلت

پیشنهاد کاربران

نکبت

ذل

پست

کوچک بودن


خواری: ( ( خواری در پهلوی در ریخت خواریه xwārīh بکار می رفته است. ) )
( ( گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 293. )


تحقیر ، فلاکت، فرومایگی

در کردی �خوار� به معنی �پایین� و
در لری �حار� به معنی �پایین� است
خواری : پستی

ضراعت

محقرة. [ م َ ق َ رَ ] ( ع مص ) خرد بودن. حقیر بودن. خرد و خوار بودن. ( آنندراج ) . حقارت. و حقارت شود. || ( اِمص ) خردی. حقیری. خواری. ( آنندراج ) . رجوع به حقیر و رجوع به حقارت شود.

صغار

ذلت . . . حقارت . . . . .

خفت . . .


کلمات دیگر: