کلمه جو
صفحه اصلی

رنجیدن

فارسی به انگلیسی

offend, personally, rankle, resent, ruffle, upset, miff, to take offence, to be offended

to take offence, to be offended


offend, personally, rankle, resent, ruffle, upset


فارسی به عربی

ازعج

مترادف و متضاد

huff (فعل)
ترساندن، اوقات تلخی کردن، قهر کردن، رنجیدن، اماس کردن

miff (فعل)
پژمرده شدن، قهر کردن، رنجیدن

فرهنگ فارسی

آزرده شدن، دلتنگ شدن، دلتنگ
( مصدر ) آزرده شدن دلتنگ گشتن ملول شدن .

فرهنگ معین

(رَ دَ ) (مص ل . ) آزرده شدن .

لغت نامه دهخدا

رنجیدن. [ رَ دَ ] ( مص ) رنج بردن. تحمل تعب کردن. مشقت و سختی بر خود هموار کردن :
بپوییم و رنجیم و گنج آکنیم
بدل در همه آرزو بشکنیم.
فردوسی.
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد.
فردوسی.
بخور هرچه داری فزونی بده
تو رنجیده ای بهر دشمن منه.
فردوسی.
از ابوعلی سیاه مروزی حکایت کنند که گفت من نفس را بدیدم به صورتی مانند صورت من.... قصد هلاک وی کردم ، مرا گفت یا اباعلی مرنج که من لشکر خدایم ، مرا گم نتوانی کرد. ( کشف المحجوب هجویری ).
بیهوده مرنج چون توان آسودن
می باش چنانکه می توانی بودن.
سنایی.
|| آزرده شدن. ( از آنندراج ). دلتنگ شدن. غمگین گشتن. ملالت داشتن. ( ناظم الاطباء ). آزردگی خاطر پیدا کردن. دل آزرده شدن. آزرده دل گشتن : و مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند. ( نوروزنامه ). پدر بخندید و ارکان دولت بپسندیدند و برادران برنجیدند. ( گلستان ). که وقتی بسلامی برنجند و دیگر وقت بدشنامی خلعت دهند. ( گلستان ). و حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند.( گلستان ). یک باری حضرت خواجه ما قدس اﷲ روحه از من رنجیده بودند و مقدار دو هفته به حضرت خواجه نمی توانستم رفتن. ( انیس الطالبین بخاری ، نسخه خطی مؤلف ). || ناخوش شدن. ( آنندراج ). || در خشم و غضب شدن. غضبناک گشتن و قهر و خشم گرفتن. ( ناظم الاطباء ) : درویشی مجرد به گوشه صحرایی نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش التفات نکرد. سلطان... برنجید. ( گلستان ).

فرهنگ عمید

آزرده شدن، دل تنگ شدن، ملول شدن: بیهوده مرنج چون توان آسودن / می باش چنان که می توانی بودن (سنائی: لغت نامه: رنجیدن ).

واژه نامه بختیاریکا

رنجهستِن

جدول کلمات

دلگیر شدن

پیشنهاد کاربران

آزار نمودن. [ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] ( مص مرکب ) اظهار رنجش کردن : از ما نه بحقیقت آزاری نمود. ( تاریخ بیهقی ) .

محنت افتادن ؛ محنت عارض شدن. پدید آمدن رنج و روی دادن آن : بوسهل را نیز بدین سبب محنتی بزرگ افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 288 ) .

ناراحت شدن

take offense


کلمات دیگر: