۱ - با هم نبرد کردن منازعه . ۲- حریف هم بودن همزوی .
هم نبردی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
هم نبردی. [ هََ ن َ ب َ ] ( حامص مرکب ) هم نبرد بودن. هم زور بودن یا روبه رو شدن در میدان جنگ :
که چوگان و میدان و مردی مراست
ابا جنگیان هم نبردی مراست.
بندی کمر هزار مردی.
توسرکوچک آیی و من سربزرگ.
اگربا من او هم نبردی کند
نه مردی که آزادمردی کند.
که چوگان و میدان و مردی مراست
ابا جنگیان هم نبردی مراست.
فردوسی.
با هرکه به حکم همنبردی بندی کمر هزار مردی.
نظامی.
در این هم نبردی چو روباه و گرگ توسرکوچک آیی و من سربزرگ.
نظامی.
- هم نبردی کردن ؛ روبه رو شدن و جنگیدن : اگربا من او هم نبردی کند
نه مردی که آزادمردی کند.
نظامی.
کلمات دیگر: