دم زننده . که نفس بکشد .
دم زن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دم زن. [ دَ زَ ] ( نف مرکب ) دم زننده. نفس زننده. که نفس بکشد. ( یادداشت مؤلف ) :
منت نهنگ دم زن دریای مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ.
منت نهنگ دم زن دریای مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ.
سوزنی.
و رجوع به دم زدن شود.گویش مازنی
/dam zan/ خستگی به در کردن - توقف در بین راه جهت استراحت
۱خستگی به در کردن ۲توقف در بین راه جهت استراحت
کلمات دیگر: