کلمه جو
صفحه اصلی

درماندگی


مترادف درماندگی : تنگدستی، فقر، استیصال، بیچارگی، عجز، خستگی، فرسودگی، ناتوانی

فارسی به انگلیسی

demoralization, desolation, desperation, distress, frustration, need, pinch, prostration, insolvency

distress, insolvency


demoralization, desolation, desperation, distress, frustration, need, pinch, prostration


فارسی به عربی

افلاس

مترادف و متضاد

inability (اسم)
ناتوانی، عجز، فروماندگی، درماندگی، بی لیاقتی

prostration (اسم)
درماندگی، بخاک افتادن، دمر بودن

insolvency (اسم)
درماندگی، اعسار، عجز از پرداخت دیون

insolvence (اسم)
درماندگی، اعسار، عجز از پرداخت دیون

۱. تنگدستی، فقر
۲. استیصال، بیچارگی، عجز
۳. خستگی، فرسودگی، ناتوانی


تنگدستی، فقر


استیصال، بیچارگی، عجز


خستگی، فرسودگی، ناتوانی


فرهنگ فارسی

۱ - بیچارگی عجز فروماندگی اضطرار . ۲ - حال تاجری که نمیتواند وام خود را بپردازد . توقف .
صفت درمانده لا علاجی

حالت و احساس عجز، همراه با ناامیدی و ناتوانی در حل مسائل


فرهنگ معین

(دَ دِ ) (حامص . ) بیچارگی ، ناتوانی .

لغت نامه دهخدا

درماندگی. [ دَ دَ / دِ ] ( حامص مرکب ) صفت درمانده. بی چارگی. ( آنندراج ). لاعلاجی. واماندگی. اضطرار. اعیاء. الجاء. توکل. خواع. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).ضرورة. ( دهار ). عجز. فند. قلبة. ( منتهی الارب ). کسح.مَندوری. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
به ناخفتگیهای غمخوارگان
به درماندگیهای بیچارگان.
نظامی.
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل.
سعدی.
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی.
سعدی.
روز درماندگی و معزولی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی.
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی.
سعدی.
اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. ( انیس الطالبین ص 118 ). بصفت تضرع و درماندگی مشغول گردد. ( انیس الطالبین ص 49 ). مَحَن ؛ درماندگی از همه روز رفتن و جز آن. ( از منتهی الارب ).
- درماندگی به سخن ؛ زبان گرفتگی و لکنت زبان. ( از ناظم الاطباء ). لکنت ؛ عَی ، تغتغة؛ درماندگی درسخن. تهتهة؛ لکنت و درماندگی زبان به سخن. ( از منتهی الارب ). || توقف در تجارت. حال تاجری که نمی تواند وام خود را بپردازد . ( لغات فرهنگستان ).

فرهنگ عمید

۱. بیچارگی، ناتوانی، عجز.
۲. تنگ دستی.

فرهنگستان زبان و ادب

{helplessness} [روان شناسی] حالت و احساس عجز، همراه با ناامیدی و ناتوانی در حل مسائل

جدول کلمات

خذلان

پیشنهاد کاربران

استیصال

دودلی، چراکه گاه درماندگی ازناتوانی درگزینش یکی ازچندیادو راه پدیدمی آید.

خنس

بی برگی. [ بی ب َ ] ( حامص مرکب ) فقر. احتیاج. مسکنت. بی نوایی. فقیری. درماندگی. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
رهی خواهی شدن کآن ره دراز است
به بی برگی مشو بی برگ و ساز است.
نظامی.
به بی برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم.
نظامی.
بسی دلتنگی و زاری نمودیم
بسی خواری و بی برگی بدیدیم.
عطار.
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.
مولوی.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.
سعدی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
سعدی.
گر بی برگی بمرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
دهخدا.

به تعب افتادن ؛ در رنج واقع شدن. ( یادداشت مؤلف ) .


کلمات دیگر: