کلمه جو
صفحه اصلی

درساعت


برابر پارسی : در دم، در زمان

فرهنگ فارسی

فورا هماندم .

لغت نامه دهخدا

درساعت. [ دَ ع َ ] ( ق مرکب ) فی الفور. ( غیاث ) ( آنندراج ). فوراً. درحال. فوری.بالفور. آناً. دردم. دروقت. فی الحال : اﷲاﷲ خداوند فریاد رسد مرا، امیر گفت : رسم و درساعت برنشست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458 ). من [ ابوالفضل بیهقی ] درساعت برفتم. ( تاریخ بیهقی ص 161 ). من وکیل در را بتاختم درساعت بونصر بیامد. ( تاریخ بیهقی ص 404 ).
پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی گر بدو گفتی که میر.
مولوی.
آن مرغان درساعت از راه انصراف نمایند. ( ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 41 ). درساعت به موضعی نقل کن که مرا معلوم نباشد. ( تاریخ قم ص 246 ). رجوع به درساعت ذیل ساعت شود.


کلمات دیگر: