کلمه جو
صفحه اصلی

داعیه


مترادف داعیه : ادعا، خواست، میل، آهنگ، اراده، قصد، انگیزه، سبب، علت، موجب

فارسی به انگلیسی

pretension, claim, motive, desire

motive, desire, claim


pretension


عربی به فارسی

نما , توان


مترادف و متضاد

ادعا، خواست، میل


آهنگ، اراده، قصد


انگیزه، سبب، علت، موجب


۱. ادعا، خواست، میل
۲. آهنگ، اراده، قصد
۳. انگیزه، سبب، علت، موجب


فرهنگ فارسی

سبب، علت، انگیزه، واهش، اراده، دواعی جمع
۱ - ( اسم ) مونث داعی ۲ - ( اسم ) خواهش اراده . ۳ - سبب موجب علت جمع دواعی .
یاقوت آرد عثمان بن عنبسه بن ابی محمد بن عبد الله بن یزید بن معاویه ابن ابی سفیان الاموی از ساکنان کفر بطنا از اقلیم داعیه است و ابن ابی العجائز آنجا که از ساکنان اموی غوطه نام می برد ذکر آن کرده است .

فرهنگ معین

(یَ یا یِ ) [ ع . داعیة ] (اِ. ) سبب ، موجب . ج . دواعی .

لغت نامه دهخدا

( داعیة ) داعیة. [ ی َ] ( ع ص ) تأنیث داعی. || ( اِ ) خواهش و اراده. ج ، دواعی. ( غیاث ). آنچه خواسته شود. آرزو. ج ، داعیات. آنرا گویند که در نفس انسان پدید شود و او رابرای کاری جنبش دهد و بدان کارش بدارد :
صد ساله ره است راه وصلت
با داعیه تو نیم گام است.
خاقانی.
گرچه ناصح را بودصد داعیه
پند را اذنی بباید واعیة.
مولوی.
اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود.
مولوی.
گفتند که داعیه ملاقات والد می باشد که اگر آن نبودی این نبودی یعنی اگر امر حضرت حق تعالی بتعظیم ایشان نبودی این داعیه نبودی. ( انیس الطالبین بخاری نسخه خطی مؤلف ).
|| اسباب و آداب :
داعیه مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن.
سعدی.
- داعیه فلان مقام داشتن ؛ کباده آن کشیدن.
|| سبب : نخواست که کاری که در تمشیت آن قدم گذارده باشد بداعیه فترتی در توقف افتد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیش. ( گلستان ). || ادّعا. || آواز اسبان در کارزار. ( منتهی الارب ). || داعیة اللبن ؛ شیری که در پستان باقی گذارند تا دیگر شیررا بخواند. ( منتهی الارب ). بقیه شیری که در پستان باشد و شیر دیگر را بخود میکشد.

داعیة. [ ی َ ] ( اِخ ) یاقوت آرد: عثمان بن عنبسةبن ابی محمدبن عبداﷲبن یزیدبن معاویةبن ابی سفیان الاموی ، از ساکنان کفر بطنا از اقلیم داعیه است و ابن ابی العجائز آنجا که از ساکنان اموی غوطه نام میبرد ذکر آن کرده است. ( معجم البلدان ).

داعیة. [ ی َ ] (اِخ ) یاقوت آرد: عثمان بن عنبسةبن ابی محمدبن عبداﷲبن یزیدبن معاویةبن ابی سفیان الاموی ، از ساکنان کفر بطنا از اقلیم داعیه است و ابن ابی العجائز آنجا که از ساکنان اموی غوطه نام میبرد ذکر آن کرده است . (معجم البلدان ).


داعیة. [ ی َ] (ع ص ) تأنیث داعی . || (اِ) خواهش و اراده . ج ، دواعی . (غیاث ). آنچه خواسته شود. آرزو. ج ، داعیات . آنرا گویند که در نفس انسان پدید شود و او رابرای کاری جنبش دهد و بدان کارش بدارد :
صد ساله ره است راه وصلت
با داعیه ٔ تو نیم گام است .

خاقانی .


گرچه ناصح را بودصد داعیه
پند را اذنی بباید واعیة.

مولوی .


اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود.

مولوی .


گفتند که داعیه ٔ ملاقات والد می باشد که اگر آن نبودی این نبودی یعنی اگر امر حضرت حق تعالی بتعظیم ایشان نبودی این داعیه نبودی . (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ).
|| اسباب و آداب :
داعیه ٔ مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده ٔ شوق نیست بستن و بگسیختن .

سعدی .


- داعیه ٔ فلان مقام داشتن ؛ کباده ٔ آن کشیدن .
|| سبب : نخواست که کاری که در تمشیت آن قدم گذارده باشد بداعیه ٔ فترتی در توقف افتد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه ٔ طیب عیش . (گلستان ). || ادّعا. || آواز اسبان در کارزار. (منتهی الارب ). || داعیة اللبن ؛ شیری که در پستان باقی گذارند تا دیگر شیررا بخواند. (منتهی الارب ). بقیه ٔ شیری که در پستان باشد و شیر دیگر را بخود میکشد.

فرهنگ عمید

۱. انگیزه، خواهش و اراده.
۲. = ادعا
۳. [قدیمی] علت، سبب.

پیشنهاد کاربران

خواهش. اراده . در متون قدیمی معمولا به معنی ادعا ی حکو مت و سلطنت داشتن است.

ادعا
مطالبه
تمنا


کلمات دیگر: