کلمه جو
صفحه اصلی

منادی گر

فرهنگ فارسی

( صفت ) ندا کننده جارچی منادی : [ آنگاه منادی گر ملک بانگ کردی که هر که را با ملک خصومتی هست همه بیک سو بنشینند ... ] ( سیاست نامه . چا. اقبال ۴۹ )

لغت نامه دهخدا

منادی گر. [ م ُ دا گ َ / م ُ گ َ ] ( ص مرکب ) جارزننده. جارچی. آنکه خبری را به بانگ بلند به آگاهی عموم برساند :
بگشتی منادی گری در سپاه
که ای نامداران و گردان شاه.
فردوسی.
منادی گری برکشیدی خروش
که ای نامداران با فر و هوش.
فردوسی.
منادی گری را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش این بارگاه.
فردوسی.
منادی گری گرد لشکر بگشت
به درگاه هر خیمه ای برگذشت.
فردوسی.
منادی گری نام او شیرزاد
گرفت آن سخنهای کسری به یاد.
فردوسی.
صدر حمید دین که منادی گر ازل
خواند از کمال جود و کرم صدر کشورش.
دقایق مروزی.
آنگاه منادی گر ملک بانگ کردی که هرکه را با ملک خصومتی هست همه به یک سو بنشینند... ( سیاست نامه ).
ده منادی گر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان.
مولوی.
رجوع به مُنادی ̍ و مُنادی شود.


کلمات دیگر: